کلاغ سیاه

ناگفته های یک کلاغ

کلاغ سیاه

ناگفته های یک کلاغ

تقدیم به عاشقان ابدی



زمان طوفانی میشود برای کسانی که غصه دارند....


                کوتاه میشود برای کسانی که شاد هستند...


                    دیر میگذرد برای کسانی که منتظر هستند...


                            زود میگذرد برای کسانی که عجله دارند...


                                                       و اما

                          

                                      ابدی میشود برای کسانی که عاشق هستند......

قضاوت با شما


وقتی  گریه کردیم گفتند بچه ای....

وقتی خندیدیم گفتند دیوانه ای....

وقتی جدی بودیم گفتند مغروری....

وقتی شوخی کردیم گفتند سنگین باش....

وقتی سنگین بودیم گفتند افسرده ای....

.

.

.

وقتی حرف زدیم گفتند پر حرفی....

وقتی ساکت شدیم گفتند عاشقی....

حالا که عاشقیم می گویند اشتباه و گناه است....


پ.ن:قضاوت با شما که در این زمانه پر هیاهو جزء کدام باشیم؟؟؟؟؟

تقدیم به دریا....


کسی از فراسوی طبیعت،کسی از جنس بلور انگار ندای روشنایی را سر می دهد....سکوت بیابان،استقامت کوه نشانه ایست از این جنس بلور....

دست نوازشی آرام دلم را لرزاند اینبار نه از روی عشق بلکه از روی عطوفت و مهربانی....از مهربانیش بود که کلاغ هر روز سکوت سرد صبحگاه را با قار قار خوش به هم می ریخت...قار قاری که در هیاهوی سرد باغ نوید شادی را سر می داد....

این باغ مرده خود را مدیون آدمی می داند از جنس نور که خیلی از وقت ها به جای خورشید قد علم کرده و بر تاریکی مطلق باغ جان دوباره می دهد...

آمد کسی که هیچ گاه لطفش به باغ یادش ار یاد کلاغ فراموش نشود و دوباره با رفتن او باغ و کلاغ دیگر رنگ خوشی را تا طلوعی دوباره بر چشمان خود نبینند...

پس آرام بخواب ای باغ مرده من.....



(پ.ن:باغ=محیط وبلاگ)

فراق....



بسم رب الفراق....


نمیدانم دلتنگی تو را کجای دلم پنهان کنم تا دیده ام آن را نبیند و در فراق از تو سیلی از خون راه نیاندازد و مرا در دلتنگی تو غرق نکند...این روز ها قانون علم را بر هم زده ای نبودنت وزن دارد، تهی اما سنگین...و در نگاه آخرت هنوز گرمای اولین روز تابستان را حس میکنم و آرام تو در مردمک چشمان پر کلاغیم، ریز و ریز و ریزتر می شوی...و من تمام لحظات شیرین یک سال با تو بودن را بسان غروب آفتاب پشت کوهی پنهان می کنم و دوباره اشک چشمانم را بارانی می کند....

شاید فردا یا نه سال دیگر یا........بگذریم......

و دوباره قصه انتظار...و دوباره تو...ودوباره من...و تمام حرف های ناتمام......

خدا پشت و پناهت مریم همیشگی....


دیر گاهیست که تنها شده ام                    قصه غربت صحرا شده ام

وسعت درد فقط سهم من است                 باز هم قسمت غم ها شده ام

دگر آیینه ز من بی خبر است                   که اسیر شب یلدا شده ام

کاش چشمان مرا خاک کنید                    تا نبینم که چه تنها شده ام

هوای رفتن تو....



 . . . . . .؟!


فرقی نمی کند کجای زمان ایستاده ایم،رو به کدام فصل،در یاد و خاطر کدام لحظه از همه ی این سالی که رفت. . . فرقی نمی کند شعر بخوان برایت یا شاعر شوم در وصف این همه لحظه هایی که باید تو را مرور کنم برای همه کسانی که شاید میشناسندت یا شاید. . .

اینجا هوا بهار شده به نیت یک فصل در امتداد همه سرمایی که با صبر سپری شد تا شکوفه ها جان بگیرند کم کم . . .

و اما تو،این تویی که نامت را بخش کردم تا به واژه مهر برسم و اندکی سکوت. . . نامت را مهرنوش گذاشته بودند همه آنهایی که امروز پیش بینی نمی کردند هرگز. . . و چه می دانستند که مرگ همه را می بلعد حتی اگر جوان باشی. . .

دلم گرفت ای کاش با همه خلیفه بودنت حکم به کوتاهی امسال نمی دادی و خلاصه اش نمی کردی فقط درنه روز. . . و حالا من در کنار همه آنهایی که رنگ ها را گم کرده اند در لمس نبودنت دیگر نمی دانم برای تو بنویسم جایت سبز یا بهار. . .

بگذریم فقط خوش به حال آسمان که این روزها داشتنت را تجربه می کند. . .