خسته از شب های بلوغ!کجاست روزهای کودکی؟

 

 

بعضی چیزها،خوب آدم های کال را بزرگ می کنند مثل همین دفتر وآدم های بزرگی که

می شناسمشان!

انقدر درگیر بودم که امروز بعد ازسه سال یادم افتاد بگویم چقدر بزرگی اندیشه تان برایم گران است .

ازاعجاز قلم تاگورم تااحساس ناب گفتگــوو هاتف عزیز! بیست پیج کامنت خوانده نشده بنظر چه

فراوانی مهری می خواهد. خداروشکردوستانم به نبودن های مدیدم عادت نکردند،کامنت هاومحبت بی

دریغشان گواهش! از امیـــر شهـــاب عزیـز که بقدر۳-۴کامنت می شناختمش وفهمیدم همان اندازه هم

 چقدر برایم مغتنم بود،اما رد مهرش در هر پیج من هست تا دوستان قدیمی تروهمیشه ام!

نبودنی به این مدیدی برای خودم گران بود،خیلی هاراباید بگردم پیدا کنم ، فیلســوف دلتنگی را

که تاگــورم می خواندمش،کـلاغ وخیلی های دیگر... 

و چیزهایی ، که لطفش به همان بذل محبت اولش هست راازدست دادم:

تبریکی که بایدبه عباسعلـی اسکتی نیک اندیش می گفتم برای بیراهه اش وهویت کلامش!تسلیتی به

 امیر عزیزوفوت ستاره ی دوست داشتنی

 دوست داشتم به تفکیک از محبت دوستانم که کامنتشان بی پاسخ ماند وآمدند تشکر کنم،اما می خوهم

 میان کامنت هایتان جبران کنم.


پ.ن:آمدم از آمدن های دیگر،تا ماندنی باشم نه راندنی!همیـن ...واین ساعت صفر است!

نوشته شده در سه شنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۱ساعت 21 توسط مهسا|
آدمهاي ساده را دوست دارم همان ها که بدي هيچ کس را باور ندارندهمان ها که براي همه لبخند دارند. همان ها که هميشه هستند، براي همه هستند؛ عمرشان کوتاه است. بس که هر کسي از راه مي رسد يا ازآنها سوء استفاده مي کند يا زمينشان ميزند يا درس سادهنبودن بهشان مي دهد. آدم هاي ساده را دوست دارم. بوي ناب آدم مي دهند!
نوشته شده در پنجشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۰ساعت 13 توسط مهسا|

دلم مانده است

پشت بی تفاوتی آدم ها وتفاوت های تو

همین دیروز یافتمت میان واژه های خیس

پشت زرد وقرمزها

میان بهت پرنده ها

تو تفال می زنی به بخت خویش

ومن هربار می گویم باشد ،خردنداری

بقیه اش برای تو!

باران هم بوی ریا می دهد

وقتی تودرخیابان سخاوت وزن می کنی

کوچه های اینجا نفس نمی کشند

چه دلگیراست این شهر! 

 

مهسا-الف

90/7/22

پ.ن:دلم می تپدبرای کودکانی که دنیایشان چقدربزرگتراز ۳۰۰۰و1۰۰۰۰۰هزارمیلیاردشماست!

نوشته شده در پنجشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۰ساعت 17 توسط مهسا|

هفت بار روح خویش را آزردم:

اولین بار زمانی بود که برای رسیدن به بلند مرتبگی خود را فروتن نشان  دادم  

دومین بار آن هنگام بود که در مقابل فلج ها می لنگیدم 

سومین بار آن زمان که در انتخاب خویش بین آسان و سخت،آسان را برگزیدم

چهارمین بار وقتی مرتکب گناهی شدم، به خویش تسلی دادم که دیگران هم گناه می کنند

پنجمین بار آنگاه که به دلیل ضعف و ناتوانی از کاری سر باز زدم،و صبر را حمل بر قدرت و

توانایی ام دانستم !

ششمین بار که چهره ای زشت را تحقیر کردم، درحالیکه ندانستم آن چهره یکی از نقاب های

خودش است و هفتمین بار وقتی که زبان به مدح و ستایش گشودم و انگاشتم که فضیلت است!

نوشته شده در چهارشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۰ساعت 12 توسط مهسا|

 

آسمان خراش ها

تماشای آسمان را

 از ما گرفته بودند

بمب های عمل نکرده

گشت و گذار در صحرا را

دریا نیزاستخر خصوصی دیکتاتورها بود

این دنیا به درد ما نخورد

ما در رویاهامان زندگی کردیم!

 

 

پ.ن۱:سی" ثانیه تفکر به پاس مقاومت مردگان متحرک شمال آفریقا در برابر مرگ ... مردمان مهموم و مهجور دوران که از بین آن همه بلای پیامبر گونه شان به "عبرت" می اندیشم !

پ.ن۲:سی" ثانیه سکوت به حرمت رنج ده مادری که امروز منتهای آمالشان رابه ابدیت سپردند!
 

نوشته شده در سه شنبه ۱ شهریور ۱۳۹۰ساعت 16 توسط مهسا|

سلام

آمدم

...از آمدن های دیگر

...تا ماندنی باشم

!نه راندنی

...همین

و این ساعت صفر ست

 

 

نوشته شده در جمعه ۲۱ مرداد ۱۳۹۰ساعت 17 توسط مهسا|
 

مردم اغلب بی انصاف ٬بی منطق و خود محورند٬ولی آنان را ببخش .

اگر مهربان باشی تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم می کنند ٬ولی مهربان باش .

اگر موفق باشی دوستان دروغین ودشمنان حقیقی خواهی یافت٬ولی موفق باش.

اگر شریف ودرستکار باشی فریبت می دهند ٬ولی شریف و درستکار باش .

آنچه را در طول سالیان سال بنا نهاده ای شاید یک شبه ویران کنند ٬ولی سازنده باش .

اگر به شادمانی و آرامش دست یابی حسادت می کنند ٬ولی شادمان باش .

نیکی های درونت را فراموش می کنند ٬ولی نیکوکار باش .

بهترین های خود را به دنیا ببخش حتی اگر هیچ گاه کافی نباشد.

ودر نهایت می بینی هر آنچه هست همواره میان تو و خداوند است نه میان تو و مردم!

 

 

 

 

نوشته شده در چهارشنبه ۷ مهر ۱۳۸۹ساعت 18 توسط مهسا|
 

 

 

نیمه شب گریخته درخلوت خاموش باغ های خرمای بیرون شهر ،درزیر مهتابی که درد

 می بارد ،سردرحلقوم چاه فروبرده است وفریاد می کشد (زندانی بزرگ خاک!) عظمتی که درزیستن

نمی گنجد .دلی که جامه تنگ وکوتاه بودن رابراندام خویش می درد  وسری هم

چون ...استخوانی طوفان های دریایی خشمگین وانفجارهای مهیب آتشفشانی دردناک رادر

خود می فشارد وچه رنجی!

رنجی که تا دم شمشیری کینه توز آن قله ی مغرورراشکافت ،فریادزد :

(به خداوندگارکعبه رها شدم!!)

 

 

 

 

 


:ادامه مطلب:
نوشته شده در سه شنبه ۹ شهریور ۱۳۸۹ساعت 22 توسط مهسا

 

 مرد زندانی میخندید.

شاید به زندانی بودن خویش.

شایدم به آزادبودن ما !

براستی زندان کدام سمت میله هاست؟(چگـــــورا)

نوشته شده در یکشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۹ساعت 2 توسط مهسا|

 

بادلای مهربونتون تولحظه های قشنگتون منم دعا کنید!

  ازهرکرانه تیردعا کرده ام روان               باشدکزآن میان یکی کارگرشود

 

 


:ادامه مطلب:
نوشته شده در شنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۹ساعت 18 توسط مهسا|

 

شاید مرا دیگر نشناسی ، شاید مرا به یاد نیاوری

اما من تورا خوب می شناسم

ما همسایه شما بودیم و شما همسایه ما

و همه مان
همسایه خدا

پ.ن:برای کودکانی که پای دنیایشان عجیب می لنگد!

 

نوشته شده در یکشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۸۹ساعت 16 توسط مهسا|

چندسروده کوتاه وزیبا از رابیندرانات تاگور که خودم سروده ها شو خیلی دوست دارم

هر کودکی با این پیام به دنیا می آید

که خدا

هنوز

ازانسان نومیدنیست

******************************************

خدابه انسان می گوید

شفایت می دهم ازاین روکه آسیبت می رسانم

دوستت دارم

ازاین روکه مکافاتت می کنم

*******************************

خدا

نه برای خورشید

ونه برای زمین

بلکه برای گل هایی که برایمان می فرستد

چشم به راه پاسخ است

*********************

نوشته شده در دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۸۹ساعت 10 توسط مهسا|


یاسها درکنار پنجره گل داده اند ودرختان آبستن شکوفه اند .

چقدردرراهروهای دلواپسی ونگرانی به انتظار بنشینم؟چقدر؟!

کی می آیی تاترکهای دلم را دررابر توشماره کنم!سپیده که میزند باخودم میگویم اکنون درچشم اندازم ظاهر می شوی وبایکسبد شکوفه نورنگاهم رابالبخند ت معطر میکنی.

به تو می اندیشم چون تودرذهن منی وجز تو هیچ کس نمی تواند جای خالی ات راپر کند .دروازه قب من به روی تو باز است چون تویی سنگ صبور من

چــــرا نمی آیی تابسان کودکی به بالینت بنشینم وزارزار بگریم وبگویم از غم هایت.

جوابم رابده آخربگو چه وقت به دیدنم می آیی .شب یاسپیده دم .

به من بگو ازکدامین راه عبور می کنی ازکدامین شهر می گذری؟ازکدام خیابان می آیی؟درکدام ساعت ؟درکدام دقیقه؟

 


:ادامه مطلب:
نوشته شده در دوشنبه ۴ مرداد ۱۳۸۹ساعت 20 توسط مهسا|

 

مهم نیست
آدمی حریص باشی…
یا حوا یی اغوا گر…
مهم اینست
که سیبی باشی ممنوع!
دور…
غیر قابل دسترس…
تنها…
تک
رها..
مغرور..
تکیده بر تک درخت ارزوها…
بر بلندای اخرین شاخسارامید
زیر نور بی منت خورشید!

یا حتی..
افتاده در لجنزاری بدبو..
در اعماق عفن وتاریک فراموشی
زیر سایه ی سکوت و خاموشی!

وقتی ممنوع باشی…
نباشی…
نرسی…
نخواهی…
باز همان سیبی
که بهانه هبوطمی..

از عرش به فرش!


 

نوشته شده در دوشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۹ساعت 16 توسط مهسا|
گاهی از انسان بودنــــــــم شرم میکنم ...

گاهی می خواهم انســــــــــان نباشم

گوسفندی باشم ، پا روی یونجه هـــــــا بگذارم
...
اما دلــــــــــی را دفن نکنم ... !

گرگی باشم ، گوسفند هـــــــا را بدرم

اما بدانم ، کــــــــارم از روی ذات من است نه از روی هوس ... !

خفاشی باشم که شبها گـــــــــردش کنم

با چشمهـــــــــای کور ،‌ اما خوابی را پرپر نکنم ... !

کلاغی باشم که قار قار کنم

پرهــــــــایم را رنگ نکنم و دلــــــــی را با دروغ بدست نیاورم ... !

نوشته شده در دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۹ساعت 12 توسط مهسا|


كد قالب جدید قالب های پیچك