سال نو پیشاپیش مبارک

صدای زنگ خانه بلند شد . چقد سریع ، خدای من ! انگار برای من آرامش به معنای واقعی وجود ندارد ، فقط تحمل می کنم ، چشمم به آنها افتاد . تعارف کردم البته با لبخند توام با اندوهی که در دلم نهفته بود . بغلم کرد و با گفتن " داداش ! داداش ! " قصد داشت به همسرش این طور تظاهر کند که بهترین داداش او هستم به روی مبل نشستند و من نیز روبروی آنها منتظر بودم بشنوم که می شنوم

_ " داداش حقیقتش با ناپدری نازنین دعوا گرفتم در حد بزن ، بزن ، که همسایه ها مارا جدا کردن حالا هم موقتا دنبال سر پناه می گردم ، اجازه بده چند روزی اینجا باشیم تا یه سر پناه درست وحسابی پیدا کنم و چون می دونم خیلی چشم دل پاک وبلند نظر هستی ، قبول می کنی ! خواهش می کنم بخاطر من قبول کن که بدجوری گرفتار شدم هرچه باشه برادریم مگه نه ! "

دختری که روبروی من نشسته ، بسیار سر زنده و شاد بنظر می رسد که هراز گاهی لبخندی بر لبش می نشیند وگاهی مات به اطراف نگاه می کند ! پوست سفید وروشن با چشمان درشت و با مدل موی کوتاه والبته با مانتوی سبز زیتونی که بر تن کرده ، جذاب نشان می دهد و باید در حدود بیست یا بیست دو ساله باشد ، این که در وضعیت اضطراری قرار گرفته قابل قبول اما چرا من ! اینجا دو خوابه ست قادر به پذیرش آنها نیستم و خودم به اندازه کافی درد سر دارم ، چرا باید این خواسته احمقانه را داشته باشد ، سکوت و در نهایت به یک جمله تمام می کنم " واقعا متاسفم قادر به پذیرش شما نیستم " که بهرام سینه صاف می کند و یک لحظه به ابرهای پشت پنجره نگاه و چانه اش را می خاراند و بلافاصله به من نگاه می کند و شروع می کند به حرف زدن :

_ " خیلی خب ! خیلی خب ! قبول دارم ومتوجه هستم با درگیری که با خانومت داری نمی تونیم به مدت طولانی اینجا باشیم ، فقط خواهش می کنم تنها به یه شرط پذیرای ما باش که هر وقت خانومت اومد قول شرف میدم که جل وپلاسمونو جمع کنیم و برویم ، تورو خدا ما رو از این فرصت محروم نکن ! اونم نه بخاطر ما بلکه بخاطر مادرش که شرایط روحی وجسمی مناسبی نداره وما فعلا آواره شدیم چون دیگه حاضر نیستم نازنین رو با اون ناپدری احمق و معتاد تنها بگذارم ، قبول کن نمیشه هرمسئله خصوصی رو جار زد که باعث آبروریزی می شه و با این اخلاق گندی هم که دارم نمی تونم هر خونه ای رو قبول کنم فقط فرصت بیشتری برای دنبال جا می خوام قول میدم اولا بدون اسباب و اثاثیه باشیم و ثانیا هر زمانی که همسرو دخترت به خونه برگشتن سریع ترک کنیم ومهمتر این که حداکثر یه ماه بیشتر نباشیم باور کن دارم نابود میشم و فقط تو می تونی منو نجات بدی و به ما کمک کنی هرگز کمک تو رو فراموش نمی کنم چون برگشتن به خونه مادر نازنین ، یعنی قبول شکست از یه آدم عوضی معتاد "

سکوتی سنگین بین ما افتاد . چه باید می گفتم ، گاهی احساس بر عقل پیروز می شود . ای کاش به جای قلب در سینه ، یک تکه سنگ داشتم ! قبول دارم ، شکست خوردم و در نهایت پذیرفتم یک هو عیالش بلند شد و به سمت پنجره رو به خیابان رفت و از پشت پنجره به بیرون نگاه کرد ، شاید مثل من بدنبال گمشده خودش بود اما او که گمشده اش کنارش نشسته اگر جای من بود چه می کرد که چند وقتی از همسرم دورم طوری که خانه را برای من سوت وکور کرده و حتی دخترم را با خودش برده ، بهرام بخاطر چنین شب باشکوهی قول شام بیرون را داد و شروع کرد به بازدید از اتاق خواب دخترم و گفت :

_ " چه خوب کمد دیواری هم داره ، البته اگه نازنین اجازه داشته باشه از تختخواب دخترت در این چند روز استفاده کنه ممنون خواهم شد ، منم کف اتاق می خوابم مشکلی ندارم بالاخره نباید اسبابی اینجا داشته باشیم " که بلافاصله نازنین خواهش کرد یک آینه توالت هم لازم دارد و هردو منتظر جواب بودن که گفتم : " فقط برای چند روز و یا حداکثر یه ماه مشکلی نیست " چشمم به تقویم فانتزی دخترم در بیخ دیوار افتاد و کاملا روشن وشفاف زیر همان تقویم شرایط را نوشتم که دقیقا جمله آخرش همان حداکثر یک ماه را قید کردم وخواستم با دقت بخوانند وامضا کنند که امضا کردن ، اتفاقا همان شب بطور موقت فقط برای یک شب پتو وبالش وملافه هم گرفتن و در اتاق خواب دخترم خوابیدن در دلم از نبود دخترم افسوس خوردم وسخت دلتنگ شدم و از آینده اش ترسیدم ، فردا صبح هم شاهد آوردن یک آینه توالت بودم ، احساس می کنم با داشتن کلیدهای ورودی به خانه حالا این خانه دوخوابه به آنها تعلق دارد و تنها نگرانی من آقای محسنی مدیر ساختمان بود که مثل یک مدیر دلسوز ، ساختمان را تحت کنترل خود داشت از آسانسور گرفته تا آب وبرق وگاز ، بدروغ گفتم برادرم از شهرستان آمده و یکی دو هفته حداکثر یک ماه مهمانم هستند و سهمیه نفرات شارژ آنها را در همین یک ماه با کمال میل پرداخت خواهم کرد که پذیرفت و با لبخند وگفتن " قابل نداره، قابل نداره " رفع زحمت کرد ، دو روز بعد کیسه برنج ۲۰ کیلویی وحلب روغن سه کیلویی وکنارش مرغ بسته بندی شده وگوشت که با اجازه ای که عیالش گرفت در یخچال جاسازی کرد و روز بعد هم چند ظرف تفلون ودیگر چیزهای لازم آشپزخانه برای خودشان فراهم کردن ، هفته اول تمام شد و هراز گاهی بهرام را می دیدم ، آغاز هفته دوم شد ، وشرایط کاری کشیک در نزدیکی عید و سه شب در هفته برای نگهبانی از بانک وسه روز دیگر بازهم نگهبانی از یک پاساژ سبب می شد که آنها را نمی دیدم ولی سعی می کردم از طریق گوشی با بهرام در تماس باشم که هربار گوشی اش خاموش بود که با خاموش بودن گوشی بناچار به تلفن ثابت خانه زنگ می زدم که عیالش جوابگو بود . اما نبودن بهرام برای من یک علامت سوال بزرگی بود . قرار بود این ها دنبال جا باشند ، بخاطر دارم یک شب از عیالش بی رودروایسی پرسیدم و او هم بدون هیچ معطلی جواب داد :

"چطور از حال روز بهرام خبر نداری ! او برادر شماست ؟ ! " که صادقانه گفتم

_" ببخشید نازنین خانوم ، ایشون برادر من نیست ، تنها یک دوست هستیم به من گفت که نقش برادرش رو بازی کنم که بتونه جلوی شما کم نیاره ، درسته که ده سال دوست هستیم ولی برادر من نیست ، حالا چطور شما که همسر دوستم هستی ، نمی دونی شوهرت کجاست اونم نزدیک به سه هفته چون هربار در جوابم ، اظهار بی اطلاعی می کنی حالا جدا از اینکه باید بدنبال خانه جدید باشی ، باید متوجه این موضوع هم باشی که او کجا میره ، کجا نمیره ! " که با واقعیت تلخی روبرو شدم

_ " ببخشید آقا مجتبی ، باید عرض کنم من هم زن بهرام نیستم من دوست دخترش هستم ، قرار باهم به این شکل زندگی کنیم تا ببینیم آیا اخلاق ما بهم سازگار یا نه تا بعدا رسما ازدواج کنیم اما شما به من دروغ گفتی ، من فکر کردم برادر شماست واین کار شما بسیار زشت بود اگه می دونستم هرگز پا نمی گذاشتم ، مطمئن باش هر وقت بهرام اومد یه لحظه نمی مونم و برای همیشه از اینجا خواهم رفت حالا خوبه گفتی حداکثر یه ماه می تونیم بمونیم " که یک هو زار زار گریست و با غرولند به اتاقش برگشت گاه گاهی می دیدم با خودش بلند بلند حرف می زند و یا اینکه بلند بلند می خندد والبته شنیدن صدای آهنگ از اتاق نشیمن او برایم عادی شده بود . یک شب صدای جیغ شنیدم من خوابیده بودم که از خواب پریدم واقعا ترسیدم نمی دانستم چه اتفاقی افتاده ، گوشی ام را روشن کردم ساعت سه بامداد بود . آیا باید به اتاقش می رفتم از کجا معلوم شاید بهرام آمده و او از خوشحالی دارد جیغ می کشد که دوباره جیغ کشید ، با این وضعیت خواب از من گرفته شد و برای روشن شدن وضعیت ، چراغ هال پذیرایی را روشن کردم و به طرف اتاقش رفتم در اتاقش باز بود . روی تخت خواب این ور آن ور تکان می خورد ، صدایش کردم که یک هو پرید ، بلافاصله چراغ اتاقش را روشن کردم ، خیس عرق بود ولباس خواب بر تنش چسبیده بود . تا مرا دید جیغ کشید ، بعد پی به اشتباهش برد وگفت : " ببخشید ، خواب وحشتناکی دیدم " چراغ اتاقش را خاموش کردم وبه اتاق خوابم برگشتم و به روی تخت ولو شدم و چشمهایم را بستم که احساس کردم صدای دستگیره در را می شنوم و یکی دارد دستگیره در را می چرخاند در اتاقم باز شد. یک لحظه ترسیدم ، او را می بینم که چطور با لباس خواب مانند یک شبح ، شق ورق ایستاده و به من نگاه می کند پتوی روی تخت را دور شکمم پیچیدم و روی تخت نشستم ، به طرف من آمد ، اتاق خواب تاریک بود اما نور رنگ پریده از پنجره هال پذیرایی داخل می شد که گفت :

" داره یادم میاد چه خواب ترسناکی دیدم ، دوست داری بشنوی؟ " و بدون هیچ جوابی آرام به تختم نزدیک شد و روی لبه تخت نشست در حالی که سرش پایین افتاده ، گفت :

_" بهرام رو در خواب دیدم که به من گفت هرگز منو نخواهی دید . و بهتر منو فراموش کنی"

با پاکت سیگار بازی می کنم وبه او خیره می شوم از فرط ناراحتی سیگاری بیرون می کشم بین دو لبم می گذارم هنوز هم دارم نگاهش می کنم با فندک سیگارم را روشن می کنم وسعی می کنم از کنار تخت روی میز عسلی زیر سیگاری را جلوم بگذارم تا خاکسترسیگارم را به زیر سیگاری خالی کنم ، که یکهو روی تخت دراز کشید ! و همین طور که با انگشت میانی با لبش بازی می کرد ادامه داد : " تو خواب بهش گفتم برات متاسفم من بیمار روانی نیستم من یک دختر سالمی هستم که بهت اعتماد کردم وفقط می خوام با کسی که دوستش دارم زندگی کنم واین درست نیست که با سرنوشت من بازی کنی من اسیر وبرده تو نیستم " بعد همون جور که طاقباز دراز کشیده بود . و به سقف خیره شده بود . ادامه داد : " آقا مجتبی ، خیلی خوبه آدم پشتوانه خوبی به نام پدر داشته باشه ، هرگز اون روزی که با دستاش منو گرفت و به روی شونه اش گذاشت از یادم نمیره و اون روزی که دست هایم رو یکهو ول کرد تا راه رفتن را یاد بگیرم ، فکر کنم از وقتی که پدرم مرد منم مردم ، راستی ببخشید آقا مجتبی می دونم شما هم سن بهرام هستی وباید سی وپنج سال داشته باشی فقط میشه به من بگی خانوم شما چند سال با شما اختلاف سن داره و چرا با همسرتون درگیری پیدا کردید و این چه درگیری که یه ماه نیومده ؟ "

نمی دانستم در آن شرایط چه باید می گفتم آیا باید باهاش خاله خوانده می شدم و می گفتم که تنها پنج سال اختلاف سن دارم که البته از من بزرگتر است و در وضعیت طلاق هستیم چرا که مکالمه لعنتی با دوست دخترم وغافلگیر شدنم توسط همسرم باعث شد مهریه خود را به اجرا بگذارد ومن هم چون قادر به پرداخت ۱۱۰ سکه طلا نیستم ، باید هربار در دادسرا حاضر شوم اما بهتر دیدم که سکوت کنم و بی توجه از سوالش آرام از روی تخت جدا شدم و پتو را روی او می کشم واو را که به مانند گوشتی ، چشم و گوش بسته افتاده بود را رها کنم ، سعی می کنم زیر سیگاری را با خود بیرون ببرم با این وضع حالا دیگر حتی اتاق خواب هم ندارم ، به طرف پنجره هال پذیرایی می روم لای پنجره را کمی باز می گذارم احساس می کنم هوای خنک داخل می شود . پاهایم می لرزد و از پشت پنجره به روشنایی برخی از خانه هایی که در اطرافم سو سو می زند زل می زنم بعد آرام به پشت میز ناهار خوری می روم و روی صندلی تکیه می دهم ، بی اختیار سرم روی میز می افتد نمی توانم از ندانم کاری خودم یادی نکنم که چگونه او هم کمک می خواست که گرفتار همسرم شدم چون بو برد که خبری هست ومنتظر ماند تا موفق شد ، بسیار ساده لو رفتم این گوشی لعنتی پته مرا رو کرد . چشمهایم خسته شد و خوابم برد ، وقتی بیدار شدم نور خورشید اتاق پذیرایی را کاملا پر نور کرده بود . تکه کاغذ کوچکی توجه مرا جلب کرد که نوشته بود .

" دیشب شمارا معذب کردم ، تصمیم گرفتم به خانه مادرم باز گردم اگر بهرام آمد ویا این که تماسی با شما داشت اشاره کنید که در خانه مادرم هستم از اینکه در این مدت باعث زحمت شما بودم مرا ببخشید ، شاید یک روز برای بردن اثاثیه اقدام کردم البته امیدوارم تا آن موقع همسر شما آمده باشد و مطمئن باشید سرزده وارد نخواهم شد ، قبلا با شما تماسی خواهم داشت ، راستی سال نو پیشاپیش بر شما مبارک ....نازنین

نفسی به راحتی کشیدم یک ماه بسیار سختی را گذراندم ولی خدایی آن تبریک سال نو اش ، خیلی به من چسبید ، باید دوباره کلیدهای اتاق ها را عوض کنم بی اراده وسر خوش به طرف پنجره رفتم ، آسمان آبی بود . از بالا به تردد ماشین ها نگاه می کردم وآدم ها را می دیدم که بی خیال و خونسرد قدم بر می داشتن ، سرخوش به اتاق خواب دخترم رفتم ، ریخت وپاشیده بود و تنها چیزی که هنوز دست نخورده باقی مانده بود . همان نوشته روی تقویم بیخ دیوار بود که به متن و امضا مزین شده بود . مخصوصا جمله آخر حداکثر تا یک ماه و چه جالب سال نو آمد واین تقویم هم باید دور انداخت . باید به همسرم سال نو را تبریک بگویم وبه او بگویم خواهش می کنم گذشته را فراموش کند وبه زندگی اش بازگردد وحتما به او بگویم عزیزم هرکسی را که نگاه کنی کم وبیش اشتباهاتی دارد خب من هم اشتباه کردم ، غلط کردم ، باور کن هنوز هم عاشقت هستم باور کن فقط فقط قصدم کمک به او بود که نیاز به کمک داشت ، حالا نیست ، خیلی وقت است که نیست به چه زبانی بگویم که ازدواج کرده . خواهش می کنم برگرد آن هم بخاطر دخترمان چون در این یک ماه تجربه تازه ای پیدا کردم و دوست ندارم برای دخترم اتفاق بدی بیفتد ، بگذار بداند پدرش هنوز زنده ست...!!!

یک اتفاق باور نکردنی

فرصتی دست داد ، چند ساعتی اونا رو ببینم یه فرصت استثنایی که اگه برای کسی تعریف کنم باور نمی کنه ، چشمم به سواری های عبوری بود تا این که بعد از مدتی یه وانت نیسان آبی رنگ ترمز کرد ، اومد سمتم با موهای جو گندمی و عینکی بر چشم و پلیوری برتن و شلوار مشکی که با کاپشن مشکی اش جور بود و البته مثل همیشه ته ریش ، خدایی نسبت بهش خیلی ساده پوش هستم مثل امروز که کلاه پشمی بر سر ، شالی بر گردن ویقه اسکی بر تن با کت وشلوار معمولی ، دقیقه ای طول نکشید که اونو شناختم و بعد از دست دادن سرد ، گفت : سلام آقا مهندس حالت خوبه ؟ پسر چقد شکسته شدی ! این اولین جمله ای بود که بعد از ده سال می شنیدم ، بعد ادامه داد " بیرون سرده بیا بشین تو ماشین تا زودتر برسیم " نشستم بعد گاز وترمز وانت نیسان رو گرفت و رفتیم ، فکر کردم با سواری رفت وآمد می کنه حتی ازش پرسیدم گفت: مگه فرقی می کنه ؟ گفتم ، نه ولی معمولا .... اجازه نداد حرفم را کامل کنم و گفت : با این راحتر می تونم بار سیب زمینی رو حمل کنم ، بخاطر همین مجبورم وانت بار داشته باشم بعد پرسید ؛ ماشین خودت کو ؟ گفتم " فروختم وتو نوبت هستم تا از شرکت بگیرم اگه اذیت نکنن " نگاهی به دو طرف جاده کردم تا چشم کار می کرد سبزه زار بود وهوا عجیب ابری از اون ابرهای سیاه ، یهو جدی شد و گفت : چرا یهو غیب شدی ، چرا یهو رفتی ، بابا ما یه زمانی سه تایی کار می کردیم یادت هست دارم راجع به چه روزهایی حرف می زنم ، قرار گذاشتیم که شرکت تاسیس کنیم ، من وتو وخانومم ، خدایی خانومم رو طوری غلیظ می گفت که غیضم می گرفت ، گاهی وانت از چاله ای رد می شد تق توقی می کرد ، بهانه رو پیدا کردم که شاید از اون حرف بیاد بیرون ، گفتم " فکر کنم کمک فنرش مشکل داره ، صدا می شنوم " که گفت :

_ نه مشکل از کمک فنر نیست مشکل از دنده برنجی گیربکس از دنده دو به سه ، تق توقش بلند میشه ، نگرون نباش حواسم هست ، اما نگفتی چرا یهو غیب شدی؟ که خوشبختانه رسیدیم به یه میدون ، انداخت دست راست بازهم تا چشم کار می کرد هر دو طرف سبزه زار بود و یه جوی آب باریک سمت راست با این تفاوت که سربالایی بدی بود . پرسیدم " زمستونو چیکار می کنی با این سربالایی " گفت : خب دنده سنگین راه میرم دنده سبک که نمیشه ، بعد یهو یاد سوالش افتاد دوباره هاهاها خندید و پرسید : کلک نگفتی چرا ادامه ندادی وکاری کردی من هم منصرف بشم و تصمیم گرفتم خانومم رو متقاعد کنم ، بیاییم اینجا واونم خوشبختانه قبول کرد ، حالا بقیه حساب کتاب های شرکت رو تو بار سیب زمینی پیدا کنیم دوباره هاها ها ها خندید ، خوشم نمی اومد از خنده مسخره اش احساس می کنم داره به ریش نداشته ام می خنده ! بعد هم گفت : می بینی که اینجا واقعا ما تنها هستیم وگاهی هم مرور به خاطرات گذشته داریم ، یهو حرفی زد که خشکم زد گفت : در داشبورد رو باز کن یه شیشه عرق دارم لبی تر کن وقتی به چشمای زل زده ام نگاه کرد هاهاها خندید گفت : فکر بد نکن عرقی جات سنتی خودمونو میگم بعد ادامه داد : شاید باور نکنی فکر کنم همین دوسه روز پیش بود که حرف تو بود و این که شرط بستم تورو بیارم اینجا که دور هم باشیم می بینی که موفق هم شدم خودت خوب می دونی من به هرچی که دوست داشته باشم می رسم ، فقط گوش می کردم حالا منظره دو طرف جاده تغییر کرد ، که وانت افتاد به سرازیری تند که اسفالت نبود وداشت با سرعت کم پیش می راند وبدنبالش گردوخاک به هوا بلند می کرد و گفت : ببین رسیدیم ، زمین سیب زمینی من از این جا شروع میشه ، درست از همین جا ، نگاه کردم خوشم اومد زمین بزرگی داشت بعد از مدت زمان کم جلوی در پارکینگی ایستاد . گفت : رسیدیم ، دل شوره بدی پیدا کردم ، نباید گوش به اصرارش می کردم به هر دلیل اومدنم اشتباه بود . پیاده شد رفت کلید انداخت بعد از داخل لولای درب آهنی زمین رو آزاد کرد وصدای قیژ قیژ درب آهنی پارکینگ بلند شد ، سریع اومد به سمت وانت ورفتیم داخل و دوباره پیاده شد ودر آهنی سنگین زمین رو بست و سوار شد و گفت : به منزل خودت خوش اومدی ، چشمم علاوه به زمینش به چاه هم افتاد . پرسیدم چاه نیست ؟ گفت : ایول پسر واردی ، آره یه حلقه چاه عمیق دارم با همین چاه زمین رو سیراب می کنم ، کشت اینجا دیمی و چشممون به آسمون اگه نباره باید از چاه کشید وگرنه واویلاست البته آب کرایه ای هم داریم که هر هفته یه بار از رودخونه پل کردان به اینجا میرسه ، بچه ها هستن خودشون راست وریست می کنن اما اگه روزی خدای نکرده بارونی نباشه و چاه هم خشک بشه اونوقته که باید کوچ کنیم بریم شهر ، پس بیخود نیست به این ابرها نگاه می کنم میگن هروقت باد از شمال بیاد ، بارون می باره ! ببین چه بادی میاد ولی از بارون خبری نیست ، بعد یه مکث کوتاهی کرد وسرش رو انداخت پایین وگفت : خودت می دونی من از شهر فرار کردم دلیلش رو نمی گم میخوام گذشته رو فراموش کنم اما نمی تونم تو رو فراموش کنم تقریبا از دبیرستان و بعد دانشگاه با تو بودم ، یادته انتخاب رشته رو باهم کردیم و تو شرکت هم همکار بودیم ، دوست ندارم به هیچ عنوان فراموشت کنم ، شاید بگی دیوونه ام درسته من دیوونه ام وکاریش نمیشه کرد . تا این که اون اتفاق افتاد ومن از چشم تو دیدم چون مال من بود . !

دروغ چرا مونده بودم چطوری می تونم لالش کنم احساس می کنم داره میزنه به ریشه ومن از اون ریشه فراریم ناچارا گفتم " ببین مجبور نیستی در باره اون قضیه چیزی بگی ، راست بگو منو آوردی که اینارو بگی و گذشته رو ورق بزنی اگه می دونستم نمی اومدم " گفت : نه ! فقط می خواستم بگم هنوز خاطرات تلخ گذشته از یادم نرفته ، هاج واج فقط گوش می کردم ، بعد ادامه نداد به فاصله کمی از رفتن بود که جلوی ساختمون کوچکی که کنارش سالنی که حالا نقش پارکینگ رو داشت وارد شدیم و وانت رو خاموش کرد ، پیاده شدم در حالی که با یه دست جعبه شیرینی وبا دست دیگه دو تا پاکت مغز بادوم و پاستیل داخل پلاستیک رو حمل می کردم ، نگاهی به ته سالن انداختم یه دستگاه ژنراتور برق بود که تابلوش سیم های ورودی وخروجی اش از جعبه ترمینال معلوم بود ، که گفت : نگران قطع شدن برق نیستم ماشاالله ، این ژنراتور جواب میده ، کنار سالن هم یه در ورودی بود . کلید انداخت یاالله یاالله گویان وارد شدیم ، اتاق تودرتو اولین چیزی بود که دیدم وپرسیدم ؛ زمین به این بزرگی بعد همین دو اتاق تو در تو گفت :

_ نه ! اتاق دیگه هم هست که می خوابیم ، نمیشه عرصه خونه رو بزرگ کرد اینجا کاربریش مسکونی نیست ، زمین کشاورزی رو باید رعایت کرد ، تازه بابت همین چنتا اتاق کلی گرفتاری داشتیم ، درضمن ما دونفریم بچه هم که نداریم حالا بگذریم از این حرفا سردت که نیست ؟ گفتم ، نه وبلافاصله جعبه شیرینی ودو تا پاکت داخل پلاستیک رو بهش دادم تشکر کرد گفت :

_ می تونم حدس بزنم داخل این پاکت ها چیه ! یکیش مغز بادوم و اون یکی هم پاستیل ، اونم نه برای من برای خانومم گرفتی واین جعبه شیرینی هم برای من که باید نون خامه ای باشه ، درسته یا نه ؟ با لبخند فهموندم که حدسش درسته بعد تشکر کرد وگرفت وگذاشت روی میز و بعد رفت سمت بخاری هیزمی تا چنتا چوب بندازه داخلش به اتاقا تودرتو نگاه کردم اتاقای تمیز ی داشتند که اثاث هایش مرتب ومنظم چیده شده بود . در زیر پنجره اتاق ورودی کاناپه ودر دیگری مبل شیک و کمی دورتر میز صندلی چهارنفر غذا خوری که نزدیک آشپزخونه بود ، چشمم به کنار پنجره افتاد ، طبق عادت نزدیک شدم جا کتابی دستی که با تخته ساخته شده بود نگاه سطحی به عنوان کتاب‌ها کردم ، کتاب های جورواجوری دیدم از جنایی تا کتاب‌های که پر بود از اشعارعاشقانه و داستان‌های رمان و کوتاه ، گوشه ای از اتاق بیخ دیوار هم تابلوهای با رنگ آمیزه‌ای عجیب وغریب که برایم خیلی آشنا بود ، و بخاری هیزمی که خروجی لوله دودکش آن از دیوار می رفت بیرون و چنتا کنده درخت قطع قطع شده کنار بخاری هیزمی ریخته شده بود . و روی بخاری ، کتری آب که بخارش معلوم بود . بعد یهو خانومش رو صدا زد " کجایی خانوم ، بیا رفیق چندین و چند ساله ما اومده " اما او نیومد حتی صدایی هم ازش نشنیدم ، که رفیقم منو تنها گذاشت ورفت تو اتاق مجاور صدای پچ پچ اونا رو می شنیدم ولی متوجه نمی شدم چی می گفتن ، رفتم روی کاناپه زیر پنجره نشستم و نفس عمیقی کشیدم و هوایی بس غمبار را تو ریه ام فرو دادم و از پشت پنجره غرق تماشای زمینش شدم تا اینکه با یه ظرف کریستالی پر از میوه اومد و ظرف رو گذاشت روی میز کوچک کنار پیش دستی وجا کارد وچنگال مخصوص و میز عسلی رو هم گذاشت کنارش و گفت : مشغول شو الان برات یه چای باحال درست می کنم نمی دونی روی بخاری هیزمی چایی چه باحال دم میاد ، بعد دوباره رفت به اتاق مجاور و دوباره صدای پیچ پیچ اونا اومد ، و برگشت سمت بخاری و آب جوش رو ریخت تو قوری و دنبال چای خشک بود که پیدا کرد اونم چنتا قاشق ریخت و بعد گذاشت روی کتری و اومد کنارم که به فاصله ای ازش روی لبه کاناپه نشسته بودم ، وگفت : خب آقا مهندس راحت باش کلاه و شال گردن رو در بیار بیرون میری سرما می خوری که در آوردم بعد ادامه داد تعریف کن ، دقیقا الان کجا هستی ، چیکار می کنی ؟ ناراحت نشی با اینکه می دونم هنوز سن وسالی نداری خب البته اگه چهل و چند سال رو سن وسالی ندونیم ولی بدجوری موهات ریخته ! گفتم ، روزگار پیرم کرد ولی ماشاالله با اینکه هم سن و سال هستیم هنوز قبراقی ولی باور کن فشار زندگی منو خورد کرد ، می دونی که بعد از اون قضیه مدتی بستری بودم متاسفانه الکل بیچارم کرد مجبور شدم ترکش کنم که یهو آروم گفت : بیخیال رفیق یعنی الان بیارم نمی خوری؟ گفتم ، چی ؟ گفت عرق ! گفتم ، من که دارم توضیح میدم که سر همین قضیه چطور کارم به بستری کشید واز زندگی عقب افتادم تا این که از من جدا شد ، گفت : اونا رو می دونم باور کن در مورد طلاقت هیچ تقصیری نداشتم ولی بهت دروغ نمی گم به هرچی که اراده می کنم می رسم چون مثل تو بی سیاست نیستم ، هاج واج فقط صدا می شنیدم هیچی نمی فهمیدم وگاهی فقط هم دیگه رو نگاه می کردیم که یهو خانومش رو صدا زد " خانوم قوری چای دم اومد ، میشه زحمت چای با شما باشه " بازهم صدایی از خانومش بلند نشد ناچارا خودش بلند شد وشنیدم زیر لب غر غر کنان که " اگه خانوما نخوان کاری کنن کاری از دست ما مردا بر نمیاد " و رفت سمت بخاری هیزمی و دوباره سکوت در اتاق حاکم شد . برای چند لحظه حس خوبی نداشتم که اومد با سینی و دوتا استکان چای پررنگ ویه قندون کنارش ، و اونارو گذاشت کنار ظرف کریستال میوه روی میز و تند تند تعارف که میوه میل کن بعد یه پاکت سیگار از جیبش در آورد گذاشت روی میز عسلی کنار زیر سیگاری گفت : بکش ، گفتم ، نمی کشم ، گفت : سیگاری بودی ؟ گفتم ، ترک کردم ، سیگاری آتش زد بعد شعله کبریت رو با تکون دادن دستش خاموش کرد وچوب سوخته رو هم انداخت تو زیر سیگاری با رفتاری که از خانومش دیدم احساس کردم مهمون ناخونده هستم تصمیم گرفتم برگردم ، به دروغ گفتم " باید برم الان یه پیامک اومد که حال خواهرم خوب نیست و اونو بردن دکتر باید زودتر برم ببینمش ، نگرون شد پرسید : کدوم خواهرت نسرین یا نسیم ؟ که سرسری جواب دادم فکر کنم نسرین باید باشه ، بعد چای رو بزور خوردم و یه پرتقال هم خودش تند تند پوست گرفت که نصف رو خودش خورد ونصف دیگه رو داد به من ، تنها خواهشم رسوندن تا سر همون دوراهی که به اینجا منتهی می شد که رسوند ، موقع برگشت مثل رفتن نبود . ساکت بود و فقط به جاده نگاه می‌کرد ، وهوا هم داشت غروب می کرد تا اینکه رسیدیم به دوراهی ، قبل از پیاده شدن تو یه پلاستیک مشکی حاوی یه شیشه به من داد ، گفتم چیه ؟ که گفت : چیزی نیست اصل گلاب اعلاست یه جای امن بزار و پیاده شد منو بغل کرد و بوسید وخداحافظی کرد ورفت به سمت خونه اش ، و من هم سوار یه سواری شدم که تو راه بارون به شیشه جلو می کوبید ، دیگه سبزه زار برای من جالب نبود حتی دیدن گاوها و خانه های متروک کشاورزان اتوموبیل هم بی رحمانه در چاله چوله گاز سرعتش رو گرفته بود که زودتر از این بارون لعنتی نجات پیدا کنه انتظار داشتم حتی برای لحظه ای هم که شده می دیدمش کلی ازش خاطره دارم ولی نشد که نشد یهو چشمم به پیامکی افتاد" چرا اومدی ! " نشناختم شماره اش جدید بود . نوشتم ، " شما ؟ " نوشت : سمیرا ! جا خوردم ، گفتم " نمی خواستم بیام بزور آورد ، فکر می کنم می خواست از من انتقام بگیره که گرفت " که به فاصله کوتاهی دیدم جواب پیامکی برام ارسال کرد " حالا به هر دلیلی تو نباید می اومدی ! " گوشی رو خاموش کردم ، چقد زود گذشت حتما یادش رفته یه مدتی زن من بود فقط بچه دار نشدیم ، دیگه نپرسیدم تو چرا به دوست مشترکمان بله گفتی و زنش شدی ، آیا این انتقام تو از من نبود ؟ فکر می کنم ما داریم از هم انتقام می گیریم واین کار قشنگی نیست ، قبول دارم اومدنم اشتباه بود . خب آدما اشتباه می کنن ومنم اشتباه کردم ، فقط می دونم کاشکی سر این قضیه مرده بودم و راحت می شدم ، دیگه نگفتم شاید این اتفاق باور نکردنی دوباره اتفاق بیفته چون قلبا باور دارم یه روزی یه جایی یه اتفاق باور نکردنی ، اتفاق می اوفته ، اما تو نباید بخاطر الکلی بودنم منو طرد و فرم طلاق رو امضا می کردی ، اما فراموش نکن ، زمین گرده ، مگه نه ......!!!

کلمات عاشقانه مینا

بچه ها ساعت ها قبل خوابیده بودن پسر در اتاقی و دختر در اتاق دیگر و تخت دو نفره اتاق خواب او کنار پنجره ای در طبقه چهارم بود و باران که از ساعات اول شب می بارید می توانست سرما را از طریق درزهای پنجره به درون اتاق راه دهد ، مرد روی تختخواب کمی دورتر از زن نزدیک دیوار غلتید و سرش را روی بالش گذاشت فقط پرسید ؛ چی گوش میدی ؟ زن مجبور شد هندزفری را از گوشش جدا و گوشی اش را نیز خاموش کند و گفت: آهنگی که به تازگی دوستم مینا فرستاده ، دلت می خواد بشنوی ؟ مرد گفت : این وقت شب ! زن جواب داد ؛ چرا که نه ! باید خود را مشغول کنم تا کمتر به پیامک های مینا فکر کنم ، مرد منگ و خواب آلود گفت : تا کمتر به پیامک های مینا فکر کنی ؟ متوجه نمیشم ! زن که سعی می کرد بالش خود را بهتر در زیر سرش قرار دهد جواب داد : فکرم در مورد پیامک های میناست که حاوی کلمات عاشقانه شوهرشه ! مرد بلافاصله سرش را چرخاند و پرسید : بازهم متوجه نشدم ، داری در مورد کلمات عاشقانه شوهر مینا فکر می کنی ، یعنی چی!؟ زن جواب داد : خب دارم فکر می کنم چرا باید بین مردا تفاوت از زمین تا آسمون باشه ، مرد پرسید ؛ حالا منظور این خانوم از ارسال این پیامک های عاشقانه شوهرش چیه ؟ زن جواب داد ؛ ببین حتی از درک پیامک ها عاشقانه هم عاجزی ، حالا می فهمم چرا زندگی ما شور و هیجان نداره ، من بیست ساله بودم که با تو آشنا شدم و اعتراف می کنم چیزی نمی دونستم ، حالا که بیست سال از زندگی مشترک ما می گذره فهمیدم تو هم هیچی نمی دونی ! مرد به چشمهای زن زل زد و پرسید ؛ کی عاجزه ؟ کی چیزی نمی دونه ! من ؟ این چه طرز حرف زدن با منه ! زن سریع پاسخ داد منظورم از عاجز خدای ناکرده کر وکور نیست ، منظورم....که مرد اجازه نداد ادامه دهد و پاسخ داد ؛ نمی خواد به من توضیح بدی منظورت چیه ، میگم با من درست حرف بزن یا سرت توی گوشیه یا اینجوری حرف می زنی ، دقت کن چی داری میگی و سوال اینجاست چرا باید پیامک های عاشقانه مینا تورو اینقد گیج کنه ...که زن بلافاصله جواب داد ؛ لطفا تو هم با من درست حرف بزن من گیج نیستم داشتم می گفتم که اجازه ندادی ادامه بدم و حالا هم مهم نیست دیگه چیزی بگم ، مرد که منتظر بود بیشتر راجع به پیامک های عاشقانه مینا چیزی بداند گفت : خوب می دونی گوش کردن به کلمات عاشقانه مردم نه از نظر عقلی درسته ونه از نظر اخلاقی ، اجازه نده زندگی خصوصی اونا روان تورو مختل کنه ، زن جواب داد ؛ مطمئن باش روانم مختل نمیشه ، فقط می خواستم بدونم چرا نباید این کلمات عاشقانه رو از تو بشنوم ، تنها این نیست او حتی می خواد آدرس منو داشته باشه که برام گل بفرسته ، می گه شوهرش انقدر گل براش می خره که جا نداره نگه داره ، در حالی که تو اصلا برام گل نمی خری ، مرد که گیج خواب بود ، سعی کرد تنها پتو را روی خود طوری تنظیم کند که پاهایش از پتو جدا نباشد و در حالیکه چشمهایش را بسته بود گفت : پس عاشق وشیفته زنشه ، خوبه ، خوشم اومد حالا اون حرفا ی عاشقانه چه ربطی به تو داره ، زن گفت : می خوای بخوابی یا می خوای گوش کنی ؟ اینجوری که می پرسی یعنی حرفام هیچ ارزشی برات نداره ! مرد لحظه ای چشمانش را باز کرد دید زن دارد به او نگاه می کند ، با بی میلی گفت ؛ خب بگو ، زن گفت : من کاری به پیامک عاشقانه مینا ندارم فقط لطفا به خواسته های من بی توجه نباش این تنها خواهش من از توست ، متوجه شدی ؟ ومرد هم گفت : بله متوجه شدم حالا اجازه میدی بخوابم ، زن گفت : نه ! مرد گفت ؛ دیگه چرا ؟ زن بلافاصله گفت : می خوام با هام حرف بزنی ، راستی کمرم هم درد می کنه بهتر کمی روغن سیاه دونه برام بزنی ، فکر کنم پاهام بیشتر نیاز داره ، مرد چشم هایش را دو سه بار باز و بسته کرد و بالاخره گفت : باشه خانوم بعدا الان خوابم میاد ، زن گفت :

_ ببین همین چند دقیقه قبل بود که قول دادی به حرفام بی توجه نباشی ولی حتی از این کار هم طفره می ری و خودتو بخواب می زنی ، خب منم دلم میخواد ، اینکار رو شوهر مینا داره هرشب برای مینا انجام میده ، خب چی میشه تو هم انجام بدی ، چشمهای مرد باز شد و بر و بر به چشمای زن نگاه کرد انگار از چیزی ترسیده باشد بعد پرسید ؛ اینارو هم نوشته ؟ که زن بی حوصله جواب داد بله اینارو می نویسه مرد با اکراه گفت : باشه برگرد کمرتو مالش بدم و شروع کرد که یهو زن گفت : لطفا نخواب ، دلم می خواد با شور وهیجان همه جارو مالش بدی ، پاهام ودستام همه درد می کنه با رغبت کار کن ، مرد تنها گفت : خانوم امشب حالت خوبه ؟ این چه داستانی که درست کردی یا داری با گوشی این ساعت شب ور میری یا دستور مالش میدی موضوع چیه ؟ زن طاقباز شد و پاهای خود را توی تختخواب دراز کرد و گفت : می دونستم قادر نیستی به احساسم توجه کنی در حالی که مینا می گفت هرچی از شوهرم بخوام بلافاصله برام انجام میده و دقیقا می دونه زنش از چی خوشش و از چی بدش میاد ، آیا تو می دونی من از چی خوشم میاد واز چی بدم میاد نه خدایی تو می دونی ؟ تو حتی حاضر نیستی کمر وپاها وهمینطور دستامو مالش بدی که شاید کمی دردش تسکین پیدا کنه ، مرد با یک دست بالش زیر سر خود ودر همان حال با دست دیگرش که آزاد بود پتوی روی خود را مرتب می کرد که ناخوداگاه چشمش غرق نور ماه که از بیرون پنجره اتاق خواب خود را نشان می داد ، که یهو زیر لب گفت : ببین خدایی چه نور ماه قشنگی در میون این همه ابر سیاه گرفتار شده ، زن شنید و در حالی که به نور ماه نگاهی کرد غرغر کنان گفت : عجیبه تو نور ماه رو از میون این همه ابر سیاه می ببینی ، زن خودتو که کنارت خوابیده و احتیاج به کمک داره رو نمی بینی ؟! مرد یهو سرش را از روی بالش برداشت وبه آرنج تکیه داد و به پوست صاف صورت زن و به گونه های استخوانی اش و به چشمان درشتش که زیبایی صورتش را کامل می کرد نگاه وگفت : والله می بینمت بالله می بینمت چیه ، چی شده ؟ زن گفت : بغلم کن تا خوابم ببره ، مرد دست راست خود را زیر سر زن گذاشت ، زن گفت ؛ چرا نمی خوای قبول کنی منم از کلمات عاشقانه خوشم میاد ، مینا همه این کلمات رو هرشب داره می شنوه ، مرد گفت : باور کن چشمام تیر و تار خوابه ، الان دقیقا هیچی رو نمی فهمم واقعا گیج خوابم اصلا خودت بگو از چی خوشت میاد و از چی بدت میاد که بیشتر رعایت کنم باور کن گوش می کنم زن گفت : باشه میگم به شرطی که نخوابی ، ببین من دوس دارم قبل از اینکه اشاره کنم تو منو سفت ومحکم بغل کنی ، مرد آروم گفت : خب بعد ، زن ادامه داد ،

_ دوس دارم اینقدر سرگرم کار نباشی کمی بیشتر وقت خودتو با من بگذرونی ، دوس دارم منو به مهمونی ببری و دوس دارم برام طلا بخری بعد پرسید ؛ خوابیدی ؟ که مرد جواب داد ؛

_ نه دارم گوش می کنم

_ خوبه ، از همه مهمتر دوس دارم سرپناهی از خودمون داشتیم که از این دربدری های هر دوسال یه بار راحت می شدیم ، ببین شوهر مینا چقد بفکر میناست ، همه چی براش مهیا می کنه ، و مهمتر از همه برام از کلمات عاشقونه استفاده کنی درست همون کلماتی که مینا برام می نویسه و منو دیوونه می کنه تا بفهمم تو هم عاشقمی ولی دریغ از تو مگه نه ؟ میگم مگه نه ؟ خواب رفتی ؟ بعد شانه اورا تکان داد اما مرد در خواب فرو رفته بود ، زن هم بلافاصله غلتید و پشت به او کرد ، روانداز تخت در پایین تختخواب جا خوش کرده بود ، صدای پا همراه با خنده در راهرو ساختمان شنیده شد ، دقت کرد در ورودی خانه همسایه باز و دوباره بسته شد به ساعت دیواری اتاق خواب نگاه کرد ، یک و چهل وپنج دقیقه را نشان می داد ، آهی کشید و آرام گفت : ببین چقد اینا دلخوشند تا این ساعت بیرون از خونه اند و دیگر هیچی نگفت و از لبه تخت جدا شد و رو انداز پایین تخت را روی مرد انداخت که زانوهایش را به صورت خم به داخل شکم جمع و دستهای خود را در لای زانوهای خود پنهان کرده بود ، بعد به آرامی گوشی اش که کنار تخت بود برداشت و به سمت در رفت و قفل را باز کرد ، ابتدا آرام به اتاق دختر وارد شد طوری که صدای غژ غژ دستگیره و لولای در نتوانست دختر را بیدار کند ، آرام دستش را بوسید دختر غلتید وهمانطور که در خواب بود پشتش را به او کرد بعد بی سروصدا وارد اتاق پسرش شد او هم خواب ، خواب بود . لبخند بر لب زن نشست چون درست مانند پدرش زانوها را به شکم جمع کرده ودستهایش را لای ران خود قرار داده بود . زن رو انداز ش را تا روی شانه اش بالا کشید و آرام دستگیره در اتاقش را بست و برگشت به اتاق نشیمن و روی صندلی نشست و با دقت به اطراف اتاق نگاه کرد بعد ناخوداگاه لحظه ای گوشی خود را روشن کرد دید حاوی چند پیام جدید است ، خیره شد آخرین پیام از مینا بود ، که آنرا خواند ، " سلام خوبی ، عزیزم بیداری ؟ " اما زن جواب نداد ، دوباره پیامکی جدید از مینا بود . که نوشته بود . " عزیزم باور کن خوابم نمی بره گفتم ببینم اگه بیداری با هم حرف بزنیم ، نمی دونی ماه امشب چقد قشنگ شده و ستاره ها دارن با من حرف می زنند ولی من دلم می خواد با تو حرف بزنم ، اگه بیداری پیام بده ! خودت می دونی که چقد عاشقتم ! چقد دوستت دارم ، راستی چنتا آهنگ هم برات فرستادم هروقت گوش می کنم یاد تو می اوفتم ، مخصوصا متن این آهنگ که برات ارسال کردم ببین چقد قشنگ میگه نه ، خدایی ببین

رفتی از خلوت من همره شب های که باشی

غم نهادی به دلم همدم غم های که باشی

خواستم دور شوم از همه حتی زجهانت

من نباشم نگرانم که تو دنیای که باشی

ای وای از عشق

فریاد از عشق

ای داد از عشق

فریاد از عشق

این متن اهنگ بود . خودش رو گوش کنی قول می دم بیشتر لذت میبری ، مگه نه ؟ جواب بده عزیزم ، در ضمن منتظر آدرسم تا برات گل بفرستم ، باور کن خونه تو رو غرق گل می کنم ! " زن پیام ها را از گوشی اش پاک و گوشی اش را نیزخاموش کرد و آرام به اتاق خواب برگشت و در گوشه ای از لبه تخت نشست به شوهرش نگاه کرد ، خواب بود و در بیرون گاهی ماشینی از خیابان می گذشت و تنها حرکت لاستیک ماشین روی اسفالت خیس خیابان را حس می کرد ، هنوز آسمان تاریک بود ، وابرها گاهی ماه را در خود پنهان وگاهی آزاد می کردن ، خیلی دوست داشت تا صبح بیدار باشد و طلوع خورشید را ببیند ، او در طول زندگی خود یک الی دوبار طلوع خورشید را دیده بود دوست داشت باز هم می دید ، بطرف پنجره رفت و پنجره را باز کرد هوای سرد ومرطوب را با تمام وجود حس کرد ، دیگر کاملا کف خیس خیابان را می دید ، باران ریز ریز می بارید و برگهای درختان را می‌شست و تنها گنجشکها در لابلای برگها خود را پنهان می کردند ، در امتداد خیابان دوراهی فرعی به اصلی چراغ چشمک زن قرمز رنگ وجود داشت که به روشن وخاموش شدن ادامه می داد و هرگز علامت خطر چشمک زن خاموش نمی شد ، تنها جمله ای که گفت :

_ خدایا میشه به من کمک کنی ، حس می کنم زندگی ام داره مثل این چراغ قرمز روشن وخاموش میشه

و دوباره پنجره را بست ، شوهرش را دید که نصف سرش زیر بالش بود و کمرش در میان پتو پیچ خورده بود ، یهو متوجه شد دستهایش بطرف جایی که زن می خوابید دراز کرده ولی دستهایش زن را حس نمی کرد دوباره سعی کرد با دستهای خود زن را پیدا کند ، که در نهایت در حالی که چشمهایش بسته بود . آرام گفت : خانوم کجایی ؟ لبخندی بر لبان زن نشست و زن در جواب فقط گفت : کنارتم راحت بخواب ، کم کم هوا داشت روشن می شد و صدای پرندگان به گوش می رسید ، زن در گوشه ای از تختخواب نشست و بعد کمی دورتر از شوهرش دراز و سرش را روی بالش گذاشت و نفس عمیقی کشید و بازهم به کلمات عاشقانه مینا فکر کرد تا اینکه خوابش برد...!!!