سال نو پیشاپیش مبارک
صدای زنگ خانه بلند شد . چقد سریع ، خدای من ! انگار برای من آرامش به معنای واقعی وجود ندارد ، فقط تحمل می کنم ، چشمم به آنها افتاد . تعارف کردم البته با لبخند توام با اندوهی که در دلم نهفته بود . بغلم کرد و با گفتن " داداش ! داداش ! " قصد داشت به همسرش این طور تظاهر کند که بهترین داداش او هستم به روی مبل نشستند و من نیز روبروی آنها منتظر بودم بشنوم که می شنوم
_ " داداش حقیقتش با ناپدری نازنین دعوا گرفتم در حد بزن ، بزن ، که همسایه ها مارا جدا کردن حالا هم موقتا دنبال سر پناه می گردم ، اجازه بده چند روزی اینجا باشیم تا یه سر پناه درست وحسابی پیدا کنم و چون می دونم خیلی چشم دل پاک وبلند نظر هستی ، قبول می کنی ! خواهش می کنم بخاطر من قبول کن که بدجوری گرفتار شدم هرچه باشه برادریم مگه نه ! "
دختری که روبروی من نشسته ، بسیار سر زنده و شاد بنظر می رسد که هراز گاهی لبخندی بر لبش می نشیند وگاهی مات به اطراف نگاه می کند ! پوست سفید وروشن با چشمان درشت و با مدل موی کوتاه والبته با مانتوی سبز زیتونی که بر تن کرده ، جذاب نشان می دهد و باید در حدود بیست یا بیست دو ساله باشد ، این که در وضعیت اضطراری قرار گرفته قابل قبول اما چرا من ! اینجا دو خوابه ست قادر به پذیرش آنها نیستم و خودم به اندازه کافی درد سر دارم ، چرا باید این خواسته احمقانه را داشته باشد ، سکوت و در نهایت به یک جمله تمام می کنم " واقعا متاسفم قادر به پذیرش شما نیستم " که بهرام سینه صاف می کند و یک لحظه به ابرهای پشت پنجره نگاه و چانه اش را می خاراند و بلافاصله به من نگاه می کند و شروع می کند به حرف زدن :
_ " خیلی خب ! خیلی خب ! قبول دارم ومتوجه هستم با درگیری که با خانومت داری نمی تونیم به مدت طولانی اینجا باشیم ، فقط خواهش می کنم تنها به یه شرط پذیرای ما باش که هر وقت خانومت اومد قول شرف میدم که جل وپلاسمونو جمع کنیم و برویم ، تورو خدا ما رو از این فرصت محروم نکن ! اونم نه بخاطر ما بلکه بخاطر مادرش که شرایط روحی وجسمی مناسبی نداره وما فعلا آواره شدیم چون دیگه حاضر نیستم نازنین رو با اون ناپدری احمق و معتاد تنها بگذارم ، قبول کن نمیشه هرمسئله خصوصی رو جار زد که باعث آبروریزی می شه و با این اخلاق گندی هم که دارم نمی تونم هر خونه ای رو قبول کنم فقط فرصت بیشتری برای دنبال جا می خوام قول میدم اولا بدون اسباب و اثاثیه باشیم و ثانیا هر زمانی که همسرو دخترت به خونه برگشتن سریع ترک کنیم ومهمتر این که حداکثر یه ماه بیشتر نباشیم باور کن دارم نابود میشم و فقط تو می تونی منو نجات بدی و به ما کمک کنی هرگز کمک تو رو فراموش نمی کنم چون برگشتن به خونه مادر نازنین ، یعنی قبول شکست از یه آدم عوضی معتاد "
سکوتی سنگین بین ما افتاد . چه باید می گفتم ، گاهی احساس بر عقل پیروز می شود . ای کاش به جای قلب در سینه ، یک تکه سنگ داشتم ! قبول دارم ، شکست خوردم و در نهایت پذیرفتم یک هو عیالش بلند شد و به سمت پنجره رو به خیابان رفت و از پشت پنجره به بیرون نگاه کرد ، شاید مثل من بدنبال گمشده خودش بود اما او که گمشده اش کنارش نشسته اگر جای من بود چه می کرد که چند وقتی از همسرم دورم طوری که خانه را برای من سوت وکور کرده و حتی دخترم را با خودش برده ، بهرام بخاطر چنین شب باشکوهی قول شام بیرون را داد و شروع کرد به بازدید از اتاق خواب دخترم و گفت :
_ " چه خوب کمد دیواری هم داره ، البته اگه نازنین اجازه داشته باشه از تختخواب دخترت در این چند روز استفاده کنه ممنون خواهم شد ، منم کف اتاق می خوابم مشکلی ندارم بالاخره نباید اسبابی اینجا داشته باشیم " که بلافاصله نازنین خواهش کرد یک آینه توالت هم لازم دارد و هردو منتظر جواب بودن که گفتم : " فقط برای چند روز و یا حداکثر یه ماه مشکلی نیست " چشمم به تقویم فانتزی دخترم در بیخ دیوار افتاد و کاملا روشن وشفاف زیر همان تقویم شرایط را نوشتم که دقیقا جمله آخرش همان حداکثر یک ماه را قید کردم وخواستم با دقت بخوانند وامضا کنند که امضا کردن ، اتفاقا همان شب بطور موقت فقط برای یک شب پتو وبالش وملافه هم گرفتن و در اتاق خواب دخترم خوابیدن در دلم از نبود دخترم افسوس خوردم وسخت دلتنگ شدم و از آینده اش ترسیدم ، فردا صبح هم شاهد آوردن یک آینه توالت بودم ، احساس می کنم با داشتن کلیدهای ورودی به خانه حالا این خانه دوخوابه به آنها تعلق دارد و تنها نگرانی من آقای محسنی مدیر ساختمان بود که مثل یک مدیر دلسوز ، ساختمان را تحت کنترل خود داشت از آسانسور گرفته تا آب وبرق وگاز ، بدروغ گفتم برادرم از شهرستان آمده و یکی دو هفته حداکثر یک ماه مهمانم هستند و سهمیه نفرات شارژ آنها را در همین یک ماه با کمال میل پرداخت خواهم کرد که پذیرفت و با لبخند وگفتن " قابل نداره، قابل نداره " رفع زحمت کرد ، دو روز بعد کیسه برنج ۲۰ کیلویی وحلب روغن سه کیلویی وکنارش مرغ بسته بندی شده وگوشت که با اجازه ای که عیالش گرفت در یخچال جاسازی کرد و روز بعد هم چند ظرف تفلون ودیگر چیزهای لازم آشپزخانه برای خودشان فراهم کردن ، هفته اول تمام شد و هراز گاهی بهرام را می دیدم ، آغاز هفته دوم شد ، وشرایط کاری کشیک در نزدیکی عید و سه شب در هفته برای نگهبانی از بانک وسه روز دیگر بازهم نگهبانی از یک پاساژ سبب می شد که آنها را نمی دیدم ولی سعی می کردم از طریق گوشی با بهرام در تماس باشم که هربار گوشی اش خاموش بود که با خاموش بودن گوشی بناچار به تلفن ثابت خانه زنگ می زدم که عیالش جوابگو بود . اما نبودن بهرام برای من یک علامت سوال بزرگی بود . قرار بود این ها دنبال جا باشند ، بخاطر دارم یک شب از عیالش بی رودروایسی پرسیدم و او هم بدون هیچ معطلی جواب داد :
"چطور از حال روز بهرام خبر نداری ! او برادر شماست ؟ ! " که صادقانه گفتم
_" ببخشید نازنین خانوم ، ایشون برادر من نیست ، تنها یک دوست هستیم به من گفت که نقش برادرش رو بازی کنم که بتونه جلوی شما کم نیاره ، درسته که ده سال دوست هستیم ولی برادر من نیست ، حالا چطور شما که همسر دوستم هستی ، نمی دونی شوهرت کجاست اونم نزدیک به سه هفته چون هربار در جوابم ، اظهار بی اطلاعی می کنی حالا جدا از اینکه باید بدنبال خانه جدید باشی ، باید متوجه این موضوع هم باشی که او کجا میره ، کجا نمیره ! " که با واقعیت تلخی روبرو شدم
_ " ببخشید آقا مجتبی ، باید عرض کنم من هم زن بهرام نیستم من دوست دخترش هستم ، قرار باهم به این شکل زندگی کنیم تا ببینیم آیا اخلاق ما بهم سازگار یا نه تا بعدا رسما ازدواج کنیم اما شما به من دروغ گفتی ، من فکر کردم برادر شماست واین کار شما بسیار زشت بود اگه می دونستم هرگز پا نمی گذاشتم ، مطمئن باش هر وقت بهرام اومد یه لحظه نمی مونم و برای همیشه از اینجا خواهم رفت حالا خوبه گفتی حداکثر یه ماه می تونیم بمونیم " که یک هو زار زار گریست و با غرولند به اتاقش برگشت گاه گاهی می دیدم با خودش بلند بلند حرف می زند و یا اینکه بلند بلند می خندد والبته شنیدن صدای آهنگ از اتاق نشیمن او برایم عادی شده بود . یک شب صدای جیغ شنیدم من خوابیده بودم که از خواب پریدم واقعا ترسیدم نمی دانستم چه اتفاقی افتاده ، گوشی ام را روشن کردم ساعت سه بامداد بود . آیا باید به اتاقش می رفتم از کجا معلوم شاید بهرام آمده و او از خوشحالی دارد جیغ می کشد که دوباره جیغ کشید ، با این وضعیت خواب از من گرفته شد و برای روشن شدن وضعیت ، چراغ هال پذیرایی را روشن کردم و به طرف اتاقش رفتم در اتاقش باز بود . روی تخت خواب این ور آن ور تکان می خورد ، صدایش کردم که یک هو پرید ، بلافاصله چراغ اتاقش را روشن کردم ، خیس عرق بود ولباس خواب بر تنش چسبیده بود . تا مرا دید جیغ کشید ، بعد پی به اشتباهش برد وگفت : " ببخشید ، خواب وحشتناکی دیدم " چراغ اتاقش را خاموش کردم وبه اتاق خوابم برگشتم و به روی تخت ولو شدم و چشمهایم را بستم که احساس کردم صدای دستگیره در را می شنوم و یکی دارد دستگیره در را می چرخاند در اتاقم باز شد. یک لحظه ترسیدم ، او را می بینم که چطور با لباس خواب مانند یک شبح ، شق ورق ایستاده و به من نگاه می کند پتوی روی تخت را دور شکمم پیچیدم و روی تخت نشستم ، به طرف من آمد ، اتاق خواب تاریک بود اما نور رنگ پریده از پنجره هال پذیرایی داخل می شد که گفت :
" داره یادم میاد چه خواب ترسناکی دیدم ، دوست داری بشنوی؟ " و بدون هیچ جوابی آرام به تختم نزدیک شد و روی لبه تخت نشست در حالی که سرش پایین افتاده ، گفت :
_" بهرام رو در خواب دیدم که به من گفت هرگز منو نخواهی دید . و بهتر منو فراموش کنی"
با پاکت سیگار بازی می کنم وبه او خیره می شوم از فرط ناراحتی سیگاری بیرون می کشم بین دو لبم می گذارم هنوز هم دارم نگاهش می کنم با فندک سیگارم را روشن می کنم وسعی می کنم از کنار تخت روی میز عسلی زیر سیگاری را جلوم بگذارم تا خاکسترسیگارم را به زیر سیگاری خالی کنم ، که یکهو روی تخت دراز کشید ! و همین طور که با انگشت میانی با لبش بازی می کرد ادامه داد : " تو خواب بهش گفتم برات متاسفم من بیمار روانی نیستم من یک دختر سالمی هستم که بهت اعتماد کردم وفقط می خوام با کسی که دوستش دارم زندگی کنم واین درست نیست که با سرنوشت من بازی کنی من اسیر وبرده تو نیستم " بعد همون جور که طاقباز دراز کشیده بود . و به سقف خیره شده بود . ادامه داد : " آقا مجتبی ، خیلی خوبه آدم پشتوانه خوبی به نام پدر داشته باشه ، هرگز اون روزی که با دستاش منو گرفت و به روی شونه اش گذاشت از یادم نمیره و اون روزی که دست هایم رو یکهو ول کرد تا راه رفتن را یاد بگیرم ، فکر کنم از وقتی که پدرم مرد منم مردم ، راستی ببخشید آقا مجتبی می دونم شما هم سن بهرام هستی وباید سی وپنج سال داشته باشی فقط میشه به من بگی خانوم شما چند سال با شما اختلاف سن داره و چرا با همسرتون درگیری پیدا کردید و این چه درگیری که یه ماه نیومده ؟ "
نمی دانستم در آن شرایط چه باید می گفتم آیا باید باهاش خاله خوانده می شدم و می گفتم که تنها پنج سال اختلاف سن دارم که البته از من بزرگتر است و در وضعیت طلاق هستیم چرا که مکالمه لعنتی با دوست دخترم وغافلگیر شدنم توسط همسرم باعث شد مهریه خود را به اجرا بگذارد ومن هم چون قادر به پرداخت ۱۱۰ سکه طلا نیستم ، باید هربار در دادسرا حاضر شوم اما بهتر دیدم که سکوت کنم و بی توجه از سوالش آرام از روی تخت جدا شدم و پتو را روی او می کشم واو را که به مانند گوشتی ، چشم و گوش بسته افتاده بود را رها کنم ، سعی می کنم زیر سیگاری را با خود بیرون ببرم با این وضع حالا دیگر حتی اتاق خواب هم ندارم ، به طرف پنجره هال پذیرایی می روم لای پنجره را کمی باز می گذارم احساس می کنم هوای خنک داخل می شود . پاهایم می لرزد و از پشت پنجره به روشنایی برخی از خانه هایی که در اطرافم سو سو می زند زل می زنم بعد آرام به پشت میز ناهار خوری می روم و روی صندلی تکیه می دهم ، بی اختیار سرم روی میز می افتد نمی توانم از ندانم کاری خودم یادی نکنم که چگونه او هم کمک می خواست که گرفتار همسرم شدم چون بو برد که خبری هست ومنتظر ماند تا موفق شد ، بسیار ساده لو رفتم این گوشی لعنتی پته مرا رو کرد . چشمهایم خسته شد و خوابم برد ، وقتی بیدار شدم نور خورشید اتاق پذیرایی را کاملا پر نور کرده بود . تکه کاغذ کوچکی توجه مرا جلب کرد که نوشته بود .
" دیشب شمارا معذب کردم ، تصمیم گرفتم به خانه مادرم باز گردم اگر بهرام آمد ویا این که تماسی با شما داشت اشاره کنید که در خانه مادرم هستم از اینکه در این مدت باعث زحمت شما بودم مرا ببخشید ، شاید یک روز برای بردن اثاثیه اقدام کردم البته امیدوارم تا آن موقع همسر شما آمده باشد و مطمئن باشید سرزده وارد نخواهم شد ، قبلا با شما تماسی خواهم داشت ، راستی سال نو پیشاپیش بر شما مبارک ....نازنین
نفسی به راحتی کشیدم یک ماه بسیار سختی را گذراندم ولی خدایی آن تبریک سال نو اش ، خیلی به من چسبید ، باید دوباره کلیدهای اتاق ها را عوض کنم بی اراده وسر خوش به طرف پنجره رفتم ، آسمان آبی بود . از بالا به تردد ماشین ها نگاه می کردم وآدم ها را می دیدم که بی خیال و خونسرد قدم بر می داشتن ، سرخوش به اتاق خواب دخترم رفتم ، ریخت وپاشیده بود و تنها چیزی که هنوز دست نخورده باقی مانده بود . همان نوشته روی تقویم بیخ دیوار بود که به متن و امضا مزین شده بود . مخصوصا جمله آخر حداکثر تا یک ماه و چه جالب سال نو آمد واین تقویم هم باید دور انداخت . باید به همسرم سال نو را تبریک بگویم وبه او بگویم خواهش می کنم گذشته را فراموش کند وبه زندگی اش بازگردد وحتما به او بگویم عزیزم هرکسی را که نگاه کنی کم وبیش اشتباهاتی دارد خب من هم اشتباه کردم ، غلط کردم ، باور کن هنوز هم عاشقت هستم باور کن فقط فقط قصدم کمک به او بود که نیاز به کمک داشت ، حالا نیست ، خیلی وقت است که نیست به چه زبانی بگویم که ازدواج کرده . خواهش می کنم برگرد آن هم بخاطر دخترمان چون در این یک ماه تجربه تازه ای پیدا کردم و دوست ندارم برای دخترم اتفاق بدی بیفتد ، بگذار بداند پدرش هنوز زنده ست...!!!