سی و دو حرف فارسی برای وسعت نگاه تو کم است امیدوارم الفبای جدیدی پیدا شود تا بتوانم وسعت روحت را بر بلندای لوح دلم بنویسم تا یادم بماند بی مترسک کلاغ بی معناست....
جالب اینکه الان که از تو میگویم تصویرت را کم رنگ در ذهن دارم...مهم نیست این بار از چشمانت مینویسم از دستان مهربانت که همیشه تکیه گاه کلاغ بوده...
راستی تو را چگونه به تصویر بکشم؟این بار روی یک پا ایستاده ای یا نه روی هر دو پایت...؟؟!!!
دوباره لباس هایت کهنه است؟؟؟هنوز کلاه به سر میگذاری؟؟؟دست هایت را همچنان به سوی آسمان باز گذاشته ای؟؟؟پیر شدی مترسک......
تنهاییت تاوان ایستادگیت هست....
حرکت کن مترسک در ماندن میپوسی....
سلام داداشی .
متن زیبایی انتخاب کردی .
این متن رو خودت نوشتی ؟
چرا این همه نا امید . چرا این همه پر غصه و دل مرده .
دنیای عشق و عاشقی دنیایی بی در و پیکر هستش .
تو این زمونه عشق بازی ادم اسم خودش رو هم از یاد میبره . پس خیلی مراقب خودت باش تا عشق از پا در نیارتت تو اونو از پای دربیاری .
عشق واسه کلاغ معنی نداره
سلام.
تیکه میندازی؟؟؟
میدوم قالبم زشت بود و زشت تر شد.
اینم اوشگله.......خیلیم اوشگله
محسن آقا این اناز کیه که.....؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تصویرشم ناسه....خیلی نازه ه ه ه ه ه ه ه ه
من و تیکه انداختن به آبجیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
♥[قلب]♥ ▓█♀♥ آرِزومَــــنـــــدِ ♥ آرِزوهـــــایِ ♥ قـَـشَـــنـــگِــتــَــم ♥ اِلائ ♥♀█▓ ♥[قلب]♥
Vaaaay kheili ghashange
پروم نکن دیگه چشات خوشکل میبینه.ایرانی جماعت جنبه تعریف نداره ها گفته باشم
ممنون از توضیحاتت داداش محسن .
ایشالله تو زندگیت موفق و موئد باشی .
فدای محبتت داداش محسن .
تو به من لطف داری وگرنه منم یه ادم معمولی هستم مثل اگثر ادمها و مادرها .
تو گلی
سلام وای خیلی متن قشنگی بود میشد حین خوندن تجسمش کرد
مرسی نظر لطفت هست
کم به من سر میزنی
بیشتر بیا پیشم
♥[قلب]♥ ▓█♀♥ آرِزومَــــنـــــدِ ♥ آرِزوهـــــایِ ♥ قـَـشَـــنـــگِــتــَــم ♥ اِلائ ♥♀█▓ ♥[قلب]♥
فدای محبتت .
سلام محسن عزیز
خیلی زیبا بود...
سلام رویا جان مرسی که اومدی اما کم بهم سر میزنی
بیای خوشحال میشم
کاش...
می شد زندگی را
با یک عدد اول
تعریف کرد
تا فقط من باشم و تو...
سـلام
قلم توانــایی داری...زیبا بود
سلام مرسی
تنهاییت تاوان ایستادگیت هست....
اینو خوب اومدی...
منو با اسم نازنین(سکوت غم)بلینک و بگو با چه اسمی بلینکمت
فدات که اومدی پیشم....
چون منم دار م ایستادگی میکنم...
بازم مرسی که بهم سر زدی
سلام.وبلاگ زیبایی دارید.اگه موافق تبادل لینک هستی منو با نام دختری از دیار انتظار(سها)لینک کن و بگو با چه اسمی لینکت کنم...منتظرتم...بای
سلام مرسی که به وبلاگم سر زدی
مبارکه پسر...
حالا اسمش چیه؟
خوش به حالت.
بای فعلا
برام جالبه که راهنماییم کردی... همه اصولا میان که تعریف کنن. شما هم قششنگ می نویسی. من عاشق درختام چون ایستاده می میرن... فکر می کنم دقیقا شماهم عاشق به مترسکی... به همین دلیل!!! این یعنی یک شروع خوب!!! سلام!!!
سلام کلاغا نیمی از عمرشون رو روی شونه های مترسک زدگی میکنن منم کلاغ قدر شناسی هستم. کم کم نوشته های جالبی داره کلاغ و مترسک تو وبلاگم میبینی
مگه مامانت نی نی دنیا نیاورده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
تو گفتی داداش شدی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اذیت نکن آبجی من الان بیست و چند ساله دیگه رنگ نی نی رو بعد خودم ندیدم
و حالا هر وقت باران می بارد
رنگین کمانش
مرا به خیالی قشنگ
یاد سرسره خاطرات کودکیم می اندازد
و یادم اید که خدا می بارید
تا غبار مه الود اسمان رخت بر بندد
تا سرسره خاطرات کودکیم
بر دل اسمان نقش بندد
آنها همیشه به تو می گویند که تو توانایی آنجام آن را نداری
به چشمانشان نگاه کن و بگو : فقط نگاه کن و ببین چه میکنم
مترسک پیرم شده باشه مهم اینه که مترسکه
مترسک تاوان ایستادگیشو میده و تو تاوان پروازتو
خیلی قشنگ بود
مرسی امیدوارم تاوان پاکی باران آرامش باشه
مرسی که اومدی
آن دم که به احساس کمی خندیدم
گلگون شدم و رخ را ناچار بدزدیدم
من جز تو به اغیار نیاندیشیدم
من برق نگاهت از دور می دیدم
آن دم که به احساس کمی خندیدم
گلگون شدم و رخ را ناچار بدزدیدم
من جز تو به اغیار نیاندیشیدم
من برق نگاهت از دور می دیدم
Delkhor mishaviiïim
دلیلش رو گفتم
ببخشید داداش محسن یادم رفت تو داداش جونمی.
منم بیست سالمه
شعر و آینه ای
و امید،
عطر توست
که نفسم می دهد
برای روزهای آینده.
بوی توست،
همراه همیشگی روزهام.
تو بخواب!
گرمای نفس ات
زین راه دور هم
با من است...
تا صبح.
سپیده که سر بزند
در این بیشه زار خزان زده
شاید گلی بروید
مانند گلی که در بهار روییده
پس به نام زندگی
هرگز مگو هرگز
از خودت بود؟
مرسی خیلی ناز بود
کاش یک روز دلم
با خودش یک دل یک رنگ شود
تا که اقرار کنم :
گاه گاهی دل من
دوست دارد که برای تو فقط تنگ شود
می زند شور دلم
گاه برای تو فقط
دوست دارد نگرانت باشد
و برای گذر از هر خطر و حادثه ای
دیده بانت باشد
این دل و دغدغه من
تو ولی راه به دشواری دل من می بندی
بی خبر می گذری
و به دلتنگی من می خندی!!
مرسی از این شعر جالبت
خیلی .................
دلت اگر خواست ...
مرا میان دفتر شعرت خشک کن
قلب من شقایقی ست
که زیر هزاران سال خاک هم
تو را می بوید
اهای مترسک
دست هایت را اینقدر باز نکن
کسی تو را به آغوش نمیکشد...
مرسی که سری به من زدید
تنهایی
ذره ذره خودی نشان میدهد
وقتی تو آن قدر کم پیدایی که
سنگینی روزگارم را
مورچهها به کول میکشند
و من تماشایشان میکنم.
مرسی ولی کم پیدا شدی....
تو گوشه ذهنت کلاغ رو فرموش نکن
اگر تو نبودی عشق نبود
همین طور
اصراری برای زندگی
اگر تو نبودی
زمین یک زیر سیگاری گلی بود
جایی
برای خاموش کردن بی حوصلگی ها
اگر تو نبودی
من کاملاً بیکار بودم
هیچ کاری در این دنیا ندارم
جز دوست داشتن تو...
جالب بود
تیکه های جالبی داشت
ماجرای مرا پایانی نبود
اگر عطر تو
از صندلی بر نمیخواست
دستم را نمی گرفت
و به خیابانم نمیبرد.
خیلی ممنون اقا محسن
ادم تو یه نقطه ای از اوج ناراحتی میتونه شعرهای قشنگی بگه
امیدوارم تجربش نکنی...
یک کلاغ اینقدر پیر شد که تمام پرهای مثل زغال اش سفید شدند و منقارش مثل پشت اش خم شد. و دیگر نتوانست خبر بدهد. اما مثل اینکه خود او احساس می کرد دادن خبر از مسئولیت های اصلی او در شهر است. بنابراین هر روز با ترفندهای مختلف می توانست چند خبر را از بچه ها یاد بگیرد و با آن صدای لرزان و منقار خمیده اش چیزهایی را داد بزند که گوش هر شنونده ای را آزار می داد. یک روز آقا کلاغ نشست و با خود فکر کرد که مردم شهر قدر او و زحمت های او را نمی دانند پس تصمیم گرفت از آن شهر برود. در یک روز دلگیر پاییزی پرهای سفیدش را باز کرد و به راه افتاد. برای آخرین بار به شهر نگاهی انداخت همه پشت بامها برایش پر از خاطره بودند. کلاغ سفید از آن بالا جوانیش را می دید که در گوشه گوشه شهر پراکنده بود اما دیگر در این شهر به این بزرگی جایی برای او باقی نمانده بود. او باید می رفت. یاد جوانی اش افتاد و خواست یک بار دیگر از آن بالا بالا شهر را ببیند پس اوج گرفت و رفت بالا. یک تکه ابر سفید بالای سرش بود خواست از آن هم بالاتر برود. رفت توی ابر. جلوی چشم اش را نتوانست ببیند از توی ابر که بیرون آمد نور خورشید چشم هایش را زد و او کنترل اش را از دست داد. کلاغ پیر بالهایش را به اینطرف آنطرف پرت کرد تا بتواند خودش را کنترل بکند اما مثل اینکه دیگر دیر شده بود او هرچقدر پایین تر می امد سرعت اش بیشتر می شد و کنترل کردن اش سخت تر. کلاغ پیر سفید پر فهمید که این آخرین پروازش است و او دیگر شانس پریدن را نخواهد داشت. چشم هایش را بست و داد کشید و آخرین خبرش را داد. توی میدان بزرگ شهر همه دیدند که یک پرنده دادزنان روی سر مجسمه وسط میدان فرود آمد اما کسی نخواست در مورد آخرین خبر او فکر بکند. هنوز هم مردم شهر در مورد یک کلاغ پیر سفید پر حرف می زنند اما کسی نفهمیده است کلاغ پیر کجاست و آخرین خبرش چی بود
دنیا را تا آخر اگر سربکشم
دیوانه خواهم شدم
می دانم
که هر غروب
سرگیجه هایم
کابوس وار
به رویای قیس می پیوندند
کلاغ پر!
آن کلاغی که پرید
از فراز ِ سر ِ ما
و فرو رفت در اندیشه ی ِ آشفته ی ِ ابری ولگرد
و صدای اش همچون نیْزه ی ِ کوتاهی پهنای ِ افق را پیْمود
خبر ِ ما را با خود خواهد برد به شهر
[:S019:[:S019:[:S019:[:S019:[:S019:[:S019:[:S019:[:S019:[:S019:[:S019:
دیوونه ام؟؟؟
به کجا نگارمت یار که به جز تو کس ندارم
اگرآمدی کنارم دگرآرزو ندارم