فراموشی تلخ
_ " عزیزم بعد از اون تصادف وحشتناک دچار فراموشی شدم بخاطر همین دوس دارم همیشه کنارم باشی چون حضورت ناخوداگاه به من اعتماد بنفس بالایی می ده و حتما بهتر از من می دونی خیلی از عوامل فراموشی سرچشمه اتفاق ناگوار ! "
_ " اتفاق ناگوار ؟ "
_ " خب آره دیگه ، مطمئن باش بیشترین صدمات روحی از همین اتفاق ناگوار شکل می گیره که حتی باعث جدایی ومتلاشی شدن خونواده میشه . مثل اون تصادف لعنتی که باعث اختلال ذهنی وحافظه من شد طوری که وقتی چیزی می بینم درک می کنم همین که زمان می گذره متاسفانه از یادم میره آنقدر که حتی خودم رو گم می کنم و از زمان ومکان عاجز می شم ، خدای من چه تصادفی بدی بود البته تو هم گرفتارش هستی ، بعد از مکث کوتاه ادامه داد: فقط می دونم یهو نبض زندگی از دستم رفت " زن که کنار اتاق ایستاده بود . نفس عمیقی کشید و گفت :
_ " متوجه حرفهای تکراری شما نمیشم اما آنچه که برام مهمه حقوق ماهیانه رو باید پرداخت کنید "
_ " متوجه نشدم ، حقوق ماهیانه دیگه چیه ؟"
_ " خب دارم پول شغلم رو می گیرم بخاطر همین باید هر ماه یاد آوری کنم ، بالاخره منم وظایفی به عهده دارم مخصوصا برای خونواده ام هرچند اونا رو گم کردم اما انسان به امید زنده ست شاید یه روز اونا رو پیدا کردم " مرد با حیرت به چشمان زن زل زد و با ناباوری گفت :
_ " دوباره شروع شد ، عزیزم راجع به کدام خونواده حرف می زنی ، یه جورایی داری منو پیش دوست ودشمن غریبه نشون می دی در حالیکه این طور نیست ، خب قبول دارم حالا اتفاقی برای ما افتاده اتفاقی وحشتناک اما خواهش می کنم کمی دقت کن که تکرار نکنم شما غریبه نیستی ، شما مادر سه فرزندم هستی که گذشته رو فراموش کردی فقط همین و می دونم اون تصادف وحشتناک باعث شد علاوه بر اون سه فرزند شمارو هم از دست رفته ببینم ، فقط تورو خدا این عکسهای روی دیوار رو نگاه کن همان عکسهای سه فرزندمون هستند که دیگه نیستن ، ای کاش زنده بودن ودر کنارمون زندگی می کردن درسته که اونا رو در تصادف از دست دادیم اما می بینم بیشتر از آنها باید به فکر تو باشم که حضور نداری وهمه چی رو از یاد بردی و یه جورایی در خودت گم شدی ! " زن باز با تعجب جواب داد :
_ " منظورتون کیه ؟"
_ " خب عزیزم منظورم شمائید که در اون تصادف لعنتی حضور داشتی وچهل روز در کما بودی ، نه فکر کنم کمی بیشتر یعنی این جوری تو پرونده ما نوشته شده برای من چهل روز وبرای شما کمی بیشتر دقیقا یادم نیست ! حالا هم مهم نیست مهم اینه که خوشبختانه حال شما رو به بهبود اما باید ... " که زن اجازه ادامه نداد و گفت :
_ " متاسفانه نمی دونم به چه زبونی به شما حالی کنم که اون فرد حالا همسر یا هرکس دیگهای من نیستم بازهم باید به شما گوشزد کنم تکرار یه خاطره مبهم از زندگی سخت ودلخراش باعث شده در مورد من اشتباه کنید ، فراموشی بعد از اون تصادف طوری به شما اثر بد گذاشته که منو همسر خودتون تصور می کنید واین درست نیست من تنها یه پرستارم همین ! " مرد سعی کرد دوباره به عکس بچه های خودش نگاهی داشته باشد و با آه وناله ادامه داد:
_ " عزیزم ، عزیزم ! خب این عکس خودتو که در اتاق خوابم هست رو چی میگی ، بعد سریع عکس همسرش را آورد و به او نشان داد . و ادامه داد :
_ " ببین ! تورو خدا ببین ، چشم درشت با رنگ قهوه ای ، موی بلند البته به علت جراحی سر ، الان موی سر شما کوتاه شده و مهمتر از همه لبخند با لب بسته که چهره ات رو شاد نشون می ده ، خدایی خودت رو در عکس خوب نگاه کن ! خواهش می کنم به من رحم کن بعد از اون اتفاق دیگه صبر وتحملم تموم شده چون هربار باید به شما توضیح بدم ، بالاخره من هم از اون تصادف لعنتی به سختی صدمه خوردم شاید خاطرات بهترین یاد آوری روزهای خوبمون باشه که پاک از خاطرم رفته و هیچ خاطره ای از گذشته ندارم جز اینکه می دونم شما همسرم هستی ، مسخره ست نه ؟ فقط خو اهش می کنم جلوی آشنا وبیگانه خجالت زده ام نکن باور کن از شنیدنش سخت دلتنگ وغمگین می شم متاسفانه در شرایطی هستی که به هیچ عنوان پذیرای حرف آشنایی هم نیستی واجازه نمی دی کسی به ما کمک کنه و من هم بخاطر صدمه مغزی بدبختانه نمی تونم تو رو با بخشی از خاطرات گذشته آشنا کنم و همین باعث شده فاصله بین ما زیاد و زیادتر شده خواهش می کنم کمکم کن که لااقل در این شرایط کنارم باشی واین طور نباشه که فکر کنم تو رو از دست دادم ، چون نمی خوام به هیچ عنوان تورو از دست بدم ، چرا باور نمی کنی ما جز یه خونواده هستیم می دونم گاهی فراموش می کنم با کی دارم حرف می زنم واین خیلی بد ولی باور کن عزیزم شما همسر زیبا و قشنگم هستی باور کن دروغ نمی گم" زن با دستپاچگی گفت :
_ " دقیقا نمی دونم چه عمل نابخشودنی مرتکب شدم که باید مستحق چنین مجازاتی باشم ولی مهم اینه که بدونید من هنوز پایبند به خونواده خودم هستم و می دونم که بالاخره یه روز خودم رو پیدا می کنم لطفا کمتر منو عذاب بدید وتنها منو به عنوان پرستار قبول کنید و خواهش می کنم هرگز کلمه عزیزم رو به من نگید چون نظرم در باره خیلی چیزها عوض شده و کلمه عزیزم منو عصبانی می کنه چون تنها کسی که می تونست عزیزم رو بگه از خاطرم محو شده وحالا هم فقط عنوان پرستار شما رو دارم ونه بیشتر ! والبته بابتش دارم حقوق می گیرم " مرد در حالیکه سعی می کرد روی صندلی بنشیند ، سرش را تکان تکان داد و زیر لب زمزمه کرد . خدای من نکنه داره راست می گه و او همسر من نباشه ! یعنی من دارم با یه غریبه حرف می زنم مگه می شه ، باید قبول کنم تنها شدم و چقد سخته تنهایی چون هیچی به اندازه تنهایی کشنده نیست که یهو صدای زن را شنید :
_ " ببخشید ، لطفا کمی بلندتر حرف بزنید که بشنوم و خواهش می کنم خودتونو اینقد اذیت نکنید ، گمونم ما یه جورایی تو مخمصه افتادیم که فقط باید تحمل کنیم چون تا حدودی هم درد هستیم و من واقعا به کمک شما نیاز دارم تا بتونم گذشته ام رو پیدا کنم باید قبول کنم شما هم یار ومددکار خوبی برای من هستی ، وقتی خوب نگاه می کنم می بینم این شما بودی که منو به عنوان پرستار انتخاب کردی در حالی که اصلا نمی دونستم پرستارم از این بابت خیلی از شما متشکرم ، شاید مسخره باشه اما یاد آوری این مطلب مهمه که متاسفانه من هم دقیقا مثل شما حافظه ام رو از دست دادم ودرک درستی از گذشته ندارم که بتونم دردم رو دوا کنم و دقیقا در بیمارستان متوجه شدم منزل خودم رو گم کردم که بعدها توسط افرادی که اصلا اونا رو به یاد نمی آوردم به شما معرفی شدم ....مرد وسط حرفش پرید وگفت : " بله ، بله عالیه ، درسته همین طور که میگی ، یکی برادرم بود و دیگری دایی ام " زن در جواب گفت : " گفتم که نمی شناختم فقط گفتن به ما اجازه بده شمارو ببریم خونه و این شما بودی که منو در منزل خودتون قبول کردی و تا امروز هم جز مهر ومحبت چیزی ندیدم و البته حسی نسبت به عکس سه کودک کنار هم روی دیوار هم دارم این سه بچه هنوز کودک هستن که باید زندگی می کردن متوجه نشدم چه اتفاقی برای اونا افتاده ، باور کنید حس مادری هنوز در من زنده ست هرچند که گفتن اینکه اینا بچه های خودم هستن یه شوخی تلخی که خواهش می کنم تکرار نشه ، حالا هم بهتر برم وبه فکر شام شما باشم ! " مرد سر خود را به طرف پنجره اتاق برگرداند وچیزی نگفت و زن سعی کرد بلوز سفید خودش را به تنش منظم وکمربند مشکی اش که با دامن مشکی اش جور بود را محکم کند بعد آرام به سمت آشپزخانه رفت او در شوک بود ونمی دانست چه اتفاقی افتاده است .....!!!