فراموشی تلخ

_ " عزیزم بعد از اون تصادف وحشتناک دچار فراموشی شدم بخاطر همین دوس دارم همیشه کنارم باشی چون حضورت ناخوداگاه به من اعتماد بنفس بالایی می ده و حتما بهتر از من می دونی خیلی از عوامل فراموشی سرچشمه اتفاق ناگوار ! "

_ " اتفاق ناگوار ؟ "

_ " خب آره دیگه ، مطمئن باش بیشترین صدمات روحی از همین اتفاق ناگوار شکل می گیره که حتی باعث جدایی ومتلاشی شدن خونواده می‌شه . مثل اون تصادف لعنتی که باعث اختلال ذهنی وحافظه من شد طوری که وقتی چیزی می بینم درک می کنم همین که زمان می گذره متاسفانه از یادم میره آنقدر که حتی خودم رو گم می کنم و از زمان ومکان عاجز می شم ، خدای من چه تصادفی بدی بود البته تو هم گرفتارش هستی ، بعد از مکث کوتاه ادامه داد: فقط می دونم یهو نبض زندگی از دستم رفت " زن که کنار اتاق ایستاده بود . نفس عمیقی کشید و گفت :

_ " متوجه حرفهای تکراری شما نمیشم اما آنچه که برام مهمه حقوق ماهیانه رو باید پرداخت کنید "

_ " متوجه نشدم ، حقوق ماهیانه دیگه چیه ؟"

_ " خب دارم پول شغلم رو می گیرم بخاطر همین باید هر ماه یاد آوری کنم ، بالاخره منم وظایفی به عهده دارم مخصوصا برای خونواده ام هرچند اونا رو گم کردم اما انسان به امید زنده ست شاید یه روز اونا رو پیدا کردم " مرد با حیرت به چشمان زن زل زد و با ناباوری گفت :

_ " دوباره شروع شد ، عزیزم راجع به کدام خونواده حرف می زنی ، یه جورایی داری منو پیش دوست ودشمن غریبه نشون می دی در حالیکه این طور نیست ، خب قبول دارم حالا اتفاقی برای ما افتاده اتفاقی وحشتناک اما خواهش می کنم کمی دقت کن که تکرار نکنم شما غریبه نیستی ، شما مادر سه فرزندم هستی که گذشته رو فراموش کردی فقط همین و می دونم اون تصادف وحشتناک باعث شد علاوه بر اون سه فرزند شمارو هم از دست رفته ببینم ، فقط تورو خدا این عکسهای روی دیوار رو نگاه کن همان عکسهای سه فرزندمون هستند که دیگه نیستن ، ای کاش زنده بودن ودر کنارمون زندگی می کردن درسته که اونا رو در تصادف از دست دادیم اما می بینم بیشتر از آنها باید به فکر تو باشم که حضور نداری وهمه چی رو از یاد بردی و یه جورایی در خودت گم شدی ! " زن باز با تعجب جواب داد :

_ " منظورتون کیه ؟"

_ " خب عزیزم منظورم شمائید که در اون تصادف لعنتی حضور داشتی وچهل روز در کما بودی ، نه فکر کنم کمی بیشتر یعنی این جوری تو پرونده ما نوشته شده برای من چهل روز وبرای شما کمی بیشتر دقیقا یادم نیست ! حالا هم مهم نیست مهم اینه که خوشبختانه حال شما رو به بهبود اما باید ... " که زن اجازه ادامه نداد و گفت :

_ " متاسفانه نمی دونم به چه زبونی به شما حالی کنم که اون فرد حالا همسر یا هرکس دیگه‌ای من نیستم بازهم باید به شما گوشزد کنم تکرار یه خاطره مبهم از زندگی سخت ودلخراش باعث شده در مورد من اشتباه کنید ، فراموشی بعد از اون تصادف طوری به شما اثر بد گذاشته که منو همسر خودتون تصور می کنید واین درست نیست من تنها یه پرستارم همین ! " مرد سعی کرد دوباره به عکس بچه های خودش نگاهی داشته باشد و با آه وناله ادامه داد:

_ " عزیزم ، عزیزم ! خب این عکس خودتو که در اتاق خوابم هست رو چی میگی ، بعد سریع عکس همسرش را آورد و به او نشان داد . و ادامه داد :

_ " ببین ! تورو خدا ببین ، چشم درشت با رنگ قهوه ای ، موی بلند البته به علت جراحی سر ، الان موی سر شما کوتاه شده و مهمتر از همه لبخند با لب بسته که چهره ات رو شاد نشون می ده ، خدایی خودت رو در عکس خوب نگاه کن ! خواهش می کنم به من رحم کن بعد از اون اتفاق دیگه صبر وتحملم تموم شده چون هربار باید به شما توضیح بدم ، بالاخره من هم از اون تصادف لعنتی به سختی صدمه خوردم شاید خاطرات بهترین یاد آوری روزهای خوبمون باشه که پاک از خاطرم رفته و هیچ خاطره ای از گذشته ندارم جز اینکه می دونم شما همسرم هستی ، مسخره ست نه ؟ فقط خو اهش می کنم جلوی آشنا وبیگانه خجالت زده ام نکن باور کن از شنیدنش سخت دلتنگ وغمگین می شم متاسفانه در شرایطی هستی که به هیچ عنوان پذیرای حرف آشنایی هم نیستی واجازه نمی دی کسی به ما کمک کنه و من هم بخاطر صدمه مغزی بدبختانه نمی تونم تو رو با بخشی از خاطرات گذشته آشنا کنم و همین باعث شده فاصله بین ما زیاد و زیادتر شده خواهش می کنم کمکم کن که لااقل در این شرایط کنارم باشی واین طور نباشه که فکر کنم تو رو از دست دادم ، چون نمی خوام به هیچ عنوان تورو از دست بدم ، چرا باور نمی کنی ما جز یه خونواده هستیم می دونم گاهی فراموش می کنم با کی دارم حرف می زنم واین خیلی بد ولی باور کن عزیزم شما همسر زیبا و قشنگم هستی باور کن دروغ نمی گم" زن با دستپاچگی گفت :

_ " دقیقا نمی دونم چه عمل نابخشودنی مرتکب شدم که باید مستحق چنین مجازاتی باشم ولی مهم اینه که بدونید من هنوز پایبند به خونواده خودم هستم و می دونم که بالاخره یه روز خودم رو پیدا می کنم لطفا کمتر منو عذاب بدید وتنها منو به عنوان پرستار قبول کنید و خواهش می کنم هرگز کلمه عزیزم رو به من نگید چون نظرم در باره خیلی چیزها عوض شده و کلمه عزیزم منو عصبانی می کنه چون تنها کسی که می تونست عزیزم رو بگه از خاطرم محو شده وحالا هم فقط عنوان پرستار شما رو دارم ونه بیشتر ! والبته بابتش دارم حقوق می گیرم " مرد در حالیکه سعی می کرد روی صندلی بنشیند ، سرش را تکان تکان داد و زیر لب زمزمه کرد . خدای من نکنه داره راست می گه و او همسر من نباشه ! یعنی من دارم با یه غریبه حرف می زنم مگه می شه ، باید قبول کنم تنها شدم و چقد سخته تنهایی چون هیچی به اندازه تنهایی کشنده نیست که یهو صدای زن را شنید :

_ " ببخشید ، لطفا کمی بلندتر حرف بزنید که بشنوم و خواهش می کنم خودتونو اینقد اذیت نکنید ، گمونم ما یه جورایی تو مخمصه افتادیم که فقط باید تحمل کنیم چون تا حدودی هم درد هستیم و من واقعا به کمک شما نیاز دارم تا بتونم گذشته ام رو پیدا کنم باید قبول کنم شما هم یار ومددکار خوبی برای من هستی ، وقتی خوب نگاه می کنم می بینم این شما بودی که منو به عنوان پرستار انتخاب کردی در حالی که اصلا نمی دونستم پرستارم از این بابت خیلی از شما متشکرم ، شاید مسخره باشه اما یاد آوری این مطلب مهمه که متاسفانه من هم دقیقا مثل شما حافظه ام رو از دست دادم ودرک درستی از گذشته ندارم که بتونم دردم رو دوا کنم و دقیقا در بیمارستان متوجه شدم منزل خودم رو گم کردم که بعدها توسط افرادی که اصلا اونا رو به یاد نمی آوردم به شما معرفی شدم ....مرد وسط حرفش پرید وگفت : " بله ، بله عالیه ، درسته همین طور که میگی ، یکی برادرم بود و دیگری دایی ام " زن در جواب گفت : " گفتم که نمی شناختم فقط گفتن به ما اجازه بده شمارو ببریم خونه و این شما بودی که منو در منزل خودتون قبول کردی و تا امروز هم جز مهر ومحبت چیزی ندیدم و البته حسی نسبت به عکس سه کودک کنار هم روی دیوار هم دارم این سه بچه هنوز کودک هستن که باید زندگی می کردن متوجه نشدم چه اتفاقی برای اونا افتاده ، باور کنید حس مادری هنوز در من زنده ست هرچند که گفتن اینکه اینا بچه های خودم هستن یه شوخی تلخی که خواهش می کنم تکرار نشه ، حالا هم بهتر برم وبه فکر شام شما باشم ! " مرد سر خود را به طرف پنجره اتاق برگرداند وچیزی نگفت و زن سعی کرد بلوز سفید خودش را به تنش منظم وکمربند مشکی اش که با دامن مشکی اش جور بود را محکم کند بعد آرام به سمت آشپزخانه رفت او در شوک بود ونمی دانست چه اتفاقی افتاده است .....!!!

سال نو پیشاپیش مبارک

صدای زنگ خانه بلند شد . چقد سریع ، خدای من ! انگار برای من آرامش به معنای واقعی وجود ندارد ، فقط تحمل می کنم ، چشمم به آنها افتاد . تعارف کردم البته با لبخند توام با اندوهی که در دلم نهفته بود . بغلم کرد و با گفتن " داداش ! داداش ! " قصد داشت به همسرش این طور تظاهر کند که بهترین داداش او هستم به روی مبل نشستند و من نیز روبروی آنها منتظر بودم بشنوم که می شنوم

_ " داداش حقیقتش با ناپدری نازنین دعوا گرفتم در حد بزن ، بزن ، که همسایه ها مارا جدا کردن حالا هم موقتا دنبال سر پناه می گردم ، اجازه بده چند روزی اینجا باشیم تا یه سر پناه درست وحسابی پیدا کنم و چون می دونم خیلی چشم دل پاک وبلند نظر هستی ، قبول می کنی ! خواهش می کنم بخاطر من قبول کن که بدجوری گرفتار شدم هرچه باشه برادریم مگه نه ! "

دختری که روبروی من نشسته ، بسیار سر زنده و شاد بنظر می رسد که هراز گاهی لبخندی بر لبش می نشیند وگاهی مات به اطراف نگاه می کند ! پوست سفید وروشن با چشمان درشت و با مدل موی کوتاه والبته با مانتوی سبز زیتونی که بر تن کرده ، جذاب نشان می دهد و باید در حدود بیست یا بیست دو ساله باشد ، این که در وضعیت اضطراری قرار گرفته قابل قبول اما چرا من ! اینجا دو خوابه ست قادر به پذیرش آنها نیستم و خودم به اندازه کافی درد سر دارم ، چرا باید این خواسته احمقانه را داشته باشد ، سکوت و در نهایت به یک جمله تمام می کنم " واقعا متاسفم قادر به پذیرش شما نیستم " که بهرام سینه صاف می کند و یک لحظه به ابرهای پشت پنجره نگاه و چانه اش را می خاراند و بلافاصله به من نگاه می کند و شروع می کند به حرف زدن :

_ " خیلی خب ! خیلی خب ! قبول دارم ومتوجه هستم با درگیری که با خانومت داری نمی تونیم به مدت طولانی اینجا باشیم ، فقط خواهش می کنم تنها به یه شرط پذیرای ما باش که هر وقت خانومت اومد قول شرف میدم که جل وپلاسمونو جمع کنیم و برویم ، تورو خدا ما رو از این فرصت محروم نکن ! اونم نه بخاطر ما بلکه بخاطر مادرش که شرایط روحی وجسمی مناسبی نداره وما فعلا آواره شدیم چون دیگه حاضر نیستم نازنین رو با اون ناپدری احمق و معتاد تنها بگذارم ، قبول کن نمیشه هرمسئله خصوصی رو جار زد که باعث آبروریزی می شه و با این اخلاق گندی هم که دارم نمی تونم هر خونه ای رو قبول کنم فقط فرصت بیشتری برای دنبال جا می خوام قول میدم اولا بدون اسباب و اثاثیه باشیم و ثانیا هر زمانی که همسرو دخترت به خونه برگشتن سریع ترک کنیم ومهمتر این که حداکثر یه ماه بیشتر نباشیم باور کن دارم نابود میشم و فقط تو می تونی منو نجات بدی و به ما کمک کنی هرگز کمک تو رو فراموش نمی کنم چون برگشتن به خونه مادر نازنین ، یعنی قبول شکست از یه آدم عوضی معتاد "

سکوتی سنگین بین ما افتاد . چه باید می گفتم ، گاهی احساس بر عقل پیروز می شود . ای کاش به جای قلب در سینه ، یک تکه سنگ داشتم ! قبول دارم ، شکست خوردم و در نهایت پذیرفتم یک هو عیالش بلند شد و به سمت پنجره رو به خیابان رفت و از پشت پنجره به بیرون نگاه کرد ، شاید مثل من بدنبال گمشده خودش بود اما او که گمشده اش کنارش نشسته اگر جای من بود چه می کرد که چند وقتی از همسرم دورم طوری که خانه را برای من سوت وکور کرده و حتی دخترم را با خودش برده ، بهرام بخاطر چنین شب باشکوهی قول شام بیرون را داد و شروع کرد به بازدید از اتاق خواب دخترم و گفت :

_ " چه خوب کمد دیواری هم داره ، البته اگه نازنین اجازه داشته باشه از تختخواب دخترت در این چند روز استفاده کنه ممنون خواهم شد ، منم کف اتاق می خوابم مشکلی ندارم بالاخره نباید اسبابی اینجا داشته باشیم " که بلافاصله نازنین خواهش کرد یک آینه توالت هم لازم دارد و هردو منتظر جواب بودن که گفتم : " فقط برای چند روز و یا حداکثر یه ماه مشکلی نیست " چشمم به تقویم فانتزی دخترم در بیخ دیوار افتاد و کاملا روشن وشفاف زیر همان تقویم شرایط را نوشتم که دقیقا جمله آخرش همان حداکثر یک ماه را قید کردم وخواستم با دقت بخوانند وامضا کنند که امضا کردن ، اتفاقا همان شب بطور موقت فقط برای یک شب پتو وبالش وملافه هم گرفتن و در اتاق خواب دخترم خوابیدن در دلم از نبود دخترم افسوس خوردم وسخت دلتنگ شدم و از آینده اش ترسیدم ، فردا صبح هم شاهد آوردن یک آینه توالت بودم ، احساس می کنم با داشتن کلیدهای ورودی به خانه حالا این خانه دوخوابه به آنها تعلق دارد و تنها نگرانی من آقای محسنی مدیر ساختمان بود که مثل یک مدیر دلسوز ، ساختمان را تحت کنترل خود داشت از آسانسور گرفته تا آب وبرق وگاز ، بدروغ گفتم برادرم از شهرستان آمده و یکی دو هفته حداکثر یک ماه مهمانم هستند و سهمیه نفرات شارژ آنها را در همین یک ماه با کمال میل پرداخت خواهم کرد که پذیرفت و با لبخند وگفتن " قابل نداره، قابل نداره " رفع زحمت کرد ، دو روز بعد کیسه برنج ۲۰ کیلویی وحلب روغن سه کیلویی وکنارش مرغ بسته بندی شده وگوشت که با اجازه ای که عیالش گرفت در یخچال جاسازی کرد و روز بعد هم چند ظرف تفلون ودیگر چیزهای لازم آشپزخانه برای خودشان فراهم کردن ، هفته اول تمام شد و هراز گاهی بهرام را می دیدم ، آغاز هفته دوم شد ، وشرایط کاری کشیک در نزدیکی عید و سه شب در هفته برای نگهبانی از بانک وسه روز دیگر بازهم نگهبانی از یک پاساژ سبب می شد که آنها را نمی دیدم ولی سعی می کردم از طریق گوشی با بهرام در تماس باشم که هربار گوشی اش خاموش بود که با خاموش بودن گوشی بناچار به تلفن ثابت خانه زنگ می زدم که عیالش جوابگو بود . اما نبودن بهرام برای من یک علامت سوال بزرگی بود . قرار بود این ها دنبال جا باشند ، بخاطر دارم یک شب از عیالش بی رودروایسی پرسیدم و او هم بدون هیچ معطلی جواب داد :

"چطور از حال روز بهرام خبر نداری ! او برادر شماست ؟ ! " که صادقانه گفتم

_" ببخشید نازنین خانوم ، ایشون برادر من نیست ، تنها یک دوست هستیم به من گفت که نقش برادرش رو بازی کنم که بتونه جلوی شما کم نیاره ، درسته که ده سال دوست هستیم ولی برادر من نیست ، حالا چطور شما که همسر دوستم هستی ، نمی دونی شوهرت کجاست اونم نزدیک به سه هفته چون هربار در جوابم ، اظهار بی اطلاعی می کنی حالا جدا از اینکه باید بدنبال خانه جدید باشی ، باید متوجه این موضوع هم باشی که او کجا میره ، کجا نمیره ! " که با واقعیت تلخی روبرو شدم

_ " ببخشید آقا مجتبی ، باید عرض کنم من هم زن بهرام نیستم من دوست دخترش هستم ، قرار باهم به این شکل زندگی کنیم تا ببینیم آیا اخلاق ما بهم سازگار یا نه تا بعدا رسما ازدواج کنیم اما شما به من دروغ گفتی ، من فکر کردم برادر شماست واین کار شما بسیار زشت بود اگه می دونستم هرگز پا نمی گذاشتم ، مطمئن باش هر وقت بهرام اومد یه لحظه نمی مونم و برای همیشه از اینجا خواهم رفت حالا خوبه گفتی حداکثر یه ماه می تونیم بمونیم " که یک هو زار زار گریست و با غرولند به اتاقش برگشت گاه گاهی می دیدم با خودش بلند بلند حرف می زند و یا اینکه بلند بلند می خندد والبته شنیدن صدای آهنگ از اتاق نشیمن او برایم عادی شده بود . یک شب صدای جیغ شنیدم من خوابیده بودم که از خواب پریدم واقعا ترسیدم نمی دانستم چه اتفاقی افتاده ، گوشی ام را روشن کردم ساعت سه بامداد بود . آیا باید به اتاقش می رفتم از کجا معلوم شاید بهرام آمده و او از خوشحالی دارد جیغ می کشد که دوباره جیغ کشید ، با این وضعیت خواب از من گرفته شد و برای روشن شدن وضعیت ، چراغ هال پذیرایی را روشن کردم و به طرف اتاقش رفتم در اتاقش باز بود . روی تخت خواب این ور آن ور تکان می خورد ، صدایش کردم که یک هو پرید ، بلافاصله چراغ اتاقش را روشن کردم ، خیس عرق بود ولباس خواب بر تنش چسبیده بود . تا مرا دید جیغ کشید ، بعد پی به اشتباهش برد وگفت : " ببخشید ، خواب وحشتناکی دیدم " چراغ اتاقش را خاموش کردم وبه اتاق خوابم برگشتم و به روی تخت ولو شدم و چشمهایم را بستم که احساس کردم صدای دستگیره در را می شنوم و یکی دارد دستگیره در را می چرخاند در اتاقم باز شد. یک لحظه ترسیدم ، او را می بینم که چطور با لباس خواب مانند یک شبح ، شق ورق ایستاده و به من نگاه می کند پتوی روی تخت را دور شکمم پیچیدم و روی تخت نشستم ، به طرف من آمد ، اتاق خواب تاریک بود اما نور رنگ پریده از پنجره هال پذیرایی داخل می شد که گفت :

" داره یادم میاد چه خواب ترسناکی دیدم ، دوست داری بشنوی؟ " و بدون هیچ جوابی آرام به تختم نزدیک شد و روی لبه تخت نشست در حالی که سرش پایین افتاده ، گفت :

_" بهرام رو در خواب دیدم که به من گفت هرگز منو نخواهی دید . و بهتر منو فراموش کنی"

با پاکت سیگار بازی می کنم وبه او خیره می شوم از فرط ناراحتی سیگاری بیرون می کشم بین دو لبم می گذارم هنوز هم دارم نگاهش می کنم با فندک سیگارم را روشن می کنم وسعی می کنم از کنار تخت روی میز عسلی زیر سیگاری را جلوم بگذارم تا خاکسترسیگارم را به زیر سیگاری خالی کنم ، که یکهو روی تخت دراز کشید ! و همین طور که با انگشت میانی با لبش بازی می کرد ادامه داد : " تو خواب بهش گفتم برات متاسفم من بیمار روانی نیستم من یک دختر سالمی هستم که بهت اعتماد کردم وفقط می خوام با کسی که دوستش دارم زندگی کنم واین درست نیست که با سرنوشت من بازی کنی من اسیر وبرده تو نیستم " بعد همون جور که طاقباز دراز کشیده بود . و به سقف خیره شده بود . ادامه داد : " آقا مجتبی ، خیلی خوبه آدم پشتوانه خوبی به نام پدر داشته باشه ، هرگز اون روزی که با دستاش منو گرفت و به روی شونه اش گذاشت از یادم نمیره و اون روزی که دست هایم رو یکهو ول کرد تا راه رفتن را یاد بگیرم ، فکر کنم از وقتی که پدرم مرد منم مردم ، راستی ببخشید آقا مجتبی می دونم شما هم سن بهرام هستی وباید سی وپنج سال داشته باشی فقط میشه به من بگی خانوم شما چند سال با شما اختلاف سن داره و چرا با همسرتون درگیری پیدا کردید و این چه درگیری که یه ماه نیومده ؟ "

نمی دانستم در آن شرایط چه باید می گفتم آیا باید باهاش خاله خوانده می شدم و می گفتم که تنها پنج سال اختلاف سن دارم که البته از من بزرگتر است و در وضعیت طلاق هستیم چرا که مکالمه لعنتی با دوست دخترم وغافلگیر شدنم توسط همسرم باعث شد مهریه خود را به اجرا بگذارد ومن هم چون قادر به پرداخت ۱۱۰ سکه طلا نیستم ، باید هربار در دادسرا حاضر شوم اما بهتر دیدم که سکوت کنم و بی توجه از سوالش آرام از روی تخت جدا شدم و پتو را روی او می کشم واو را که به مانند گوشتی ، چشم و گوش بسته افتاده بود را رها کنم ، سعی می کنم زیر سیگاری را با خود بیرون ببرم با این وضع حالا دیگر حتی اتاق خواب هم ندارم ، به طرف پنجره هال پذیرایی می روم لای پنجره را کمی باز می گذارم احساس می کنم هوای خنک داخل می شود . پاهایم می لرزد و از پشت پنجره به روشنایی برخی از خانه هایی که در اطرافم سو سو می زند زل می زنم بعد آرام به پشت میز ناهار خوری می روم و روی صندلی تکیه می دهم ، بی اختیار سرم روی میز می افتد نمی توانم از ندانم کاری خودم یادی نکنم که چگونه او هم کمک می خواست که گرفتار همسرم شدم چون بو برد که خبری هست ومنتظر ماند تا موفق شد ، بسیار ساده لو رفتم این گوشی لعنتی پته مرا رو کرد . چشمهایم خسته شد و خوابم برد ، وقتی بیدار شدم نور خورشید اتاق پذیرایی را کاملا پر نور کرده بود . تکه کاغذ کوچکی توجه مرا جلب کرد که نوشته بود .

" دیشب شمارا معذب کردم ، تصمیم گرفتم به خانه مادرم باز گردم اگر بهرام آمد ویا این که تماسی با شما داشت اشاره کنید که در خانه مادرم هستم از اینکه در این مدت باعث زحمت شما بودم مرا ببخشید ، شاید یک روز برای بردن اثاثیه اقدام کردم البته امیدوارم تا آن موقع همسر شما آمده باشد و مطمئن باشید سرزده وارد نخواهم شد ، قبلا با شما تماسی خواهم داشت ، راستی سال نو پیشاپیش بر شما مبارک ....نازنین

نفسی به راحتی کشیدم یک ماه بسیار سختی را گذراندم ولی خدایی آن تبریک سال نو اش ، خیلی به من چسبید ، باید دوباره کلیدهای اتاق ها را عوض کنم بی اراده وسر خوش به طرف پنجره رفتم ، آسمان آبی بود . از بالا به تردد ماشین ها نگاه می کردم وآدم ها را می دیدم که بی خیال و خونسرد قدم بر می داشتن ، سرخوش به اتاق خواب دخترم رفتم ، ریخت وپاشیده بود و تنها چیزی که هنوز دست نخورده باقی مانده بود . همان نوشته روی تقویم بیخ دیوار بود که به متن و امضا مزین شده بود . مخصوصا جمله آخر حداکثر تا یک ماه و چه جالب سال نو آمد واین تقویم هم باید دور انداخت . باید به همسرم سال نو را تبریک بگویم وبه او بگویم خواهش می کنم گذشته را فراموش کند وبه زندگی اش بازگردد وحتما به او بگویم عزیزم هرکسی را که نگاه کنی کم وبیش اشتباهاتی دارد خب من هم اشتباه کردم ، غلط کردم ، باور کن هنوز هم عاشقت هستم باور کن فقط فقط قصدم کمک به او بود که نیاز به کمک داشت ، حالا نیست ، خیلی وقت است که نیست به چه زبانی بگویم که ازدواج کرده . خواهش می کنم برگرد آن هم بخاطر دخترمان چون در این یک ماه تجربه تازه ای پیدا کردم و دوست ندارم برای دخترم اتفاق بدی بیفتد ، بگذار بداند پدرش هنوز زنده ست...!!!

یک اتفاق باور نکردنی

فرصتی دست داد ، چند ساعتی اونا رو ببینم یه فرصت استثنایی که اگه برای کسی تعریف کنم باور نمی کنه ، چشمم به سواری های عبوری بود تا این که بعد از مدتی یه وانت نیسان آبی رنگ ترمز کرد ، اومد سمتم با موهای جو گندمی و عینکی بر چشم و پلیوری برتن و شلوار مشکی که با کاپشن مشکی اش جور بود و البته مثل همیشه ته ریش ، خدایی نسبت بهش خیلی ساده پوش هستم مثل امروز که کلاه پشمی بر سر ، شالی بر گردن ویقه اسکی بر تن با کت وشلوار معمولی ، دقیقه ای طول نکشید که اونو شناختم و بعد از دست دادن سرد ، گفت : سلام آقا مهندس حالت خوبه ؟ پسر چقد شکسته شدی ! این اولین جمله ای بود که بعد از ده سال می شنیدم ، بعد ادامه داد " بیرون سرده بیا بشین تو ماشین تا زودتر برسیم " نشستم بعد گاز وترمز وانت نیسان رو گرفت و رفتیم ، فکر کردم با سواری رفت وآمد می کنه حتی ازش پرسیدم گفت: مگه فرقی می کنه ؟ گفتم ، نه ولی معمولا .... اجازه نداد حرفم را کامل کنم و گفت : با این راحتر می تونم بار سیب زمینی رو حمل کنم ، بخاطر همین مجبورم وانت بار داشته باشم بعد پرسید ؛ ماشین خودت کو ؟ گفتم " فروختم وتو نوبت هستم تا از شرکت بگیرم اگه اذیت نکنن " نگاهی به دو طرف جاده کردم تا چشم کار می کرد سبزه زار بود وهوا عجیب ابری از اون ابرهای سیاه ، یهو جدی شد و گفت : چرا یهو غیب شدی ، چرا یهو رفتی ، بابا ما یه زمانی سه تایی کار می کردیم یادت هست دارم راجع به چه روزهایی حرف می زنم ، قرار گذاشتیم که شرکت تاسیس کنیم ، من وتو وخانومم ، خدایی خانومم رو طوری غلیظ می گفت که غیضم می گرفت ، گاهی وانت از چاله ای رد می شد تق توقی می کرد ، بهانه رو پیدا کردم که شاید از اون حرف بیاد بیرون ، گفتم " فکر کنم کمک فنرش مشکل داره ، صدا می شنوم " که گفت :

_ نه مشکل از کمک فنر نیست مشکل از دنده برنجی گیربکس از دنده دو به سه ، تق توقش بلند میشه ، نگرون نباش حواسم هست ، اما نگفتی چرا یهو غیب شدی؟ که خوشبختانه رسیدیم به یه میدون ، انداخت دست راست بازهم تا چشم کار می کرد هر دو طرف سبزه زار بود و یه جوی آب باریک سمت راست با این تفاوت که سربالایی بدی بود . پرسیدم " زمستونو چیکار می کنی با این سربالایی " گفت : خب دنده سنگین راه میرم دنده سبک که نمیشه ، بعد یهو یاد سوالش افتاد دوباره هاهاها خندید و پرسید : کلک نگفتی چرا ادامه ندادی وکاری کردی من هم منصرف بشم و تصمیم گرفتم خانومم رو متقاعد کنم ، بیاییم اینجا واونم خوشبختانه قبول کرد ، حالا بقیه حساب کتاب های شرکت رو تو بار سیب زمینی پیدا کنیم دوباره هاها ها ها خندید ، خوشم نمی اومد از خنده مسخره اش احساس می کنم داره به ریش نداشته ام می خنده ! بعد هم گفت : می بینی که اینجا واقعا ما تنها هستیم وگاهی هم مرور به خاطرات گذشته داریم ، یهو حرفی زد که خشکم زد گفت : در داشبورد رو باز کن یه شیشه عرق دارم لبی تر کن وقتی به چشمای زل زده ام نگاه کرد هاهاها خندید گفت : فکر بد نکن عرقی جات سنتی خودمونو میگم بعد ادامه داد : شاید باور نکنی فکر کنم همین دوسه روز پیش بود که حرف تو بود و این که شرط بستم تورو بیارم اینجا که دور هم باشیم می بینی که موفق هم شدم خودت خوب می دونی من به هرچی که دوست داشته باشم می رسم ، فقط گوش می کردم حالا منظره دو طرف جاده تغییر کرد ، که وانت افتاد به سرازیری تند که اسفالت نبود وداشت با سرعت کم پیش می راند وبدنبالش گردوخاک به هوا بلند می کرد و گفت : ببین رسیدیم ، زمین سیب زمینی من از این جا شروع میشه ، درست از همین جا ، نگاه کردم خوشم اومد زمین بزرگی داشت بعد از مدت زمان کم جلوی در پارکینگی ایستاد . گفت : رسیدیم ، دل شوره بدی پیدا کردم ، نباید گوش به اصرارش می کردم به هر دلیل اومدنم اشتباه بود . پیاده شد رفت کلید انداخت بعد از داخل لولای درب آهنی زمین رو آزاد کرد وصدای قیژ قیژ درب آهنی پارکینگ بلند شد ، سریع اومد به سمت وانت ورفتیم داخل و دوباره پیاده شد ودر آهنی سنگین زمین رو بست و سوار شد و گفت : به منزل خودت خوش اومدی ، چشمم علاوه به زمینش به چاه هم افتاد . پرسیدم چاه نیست ؟ گفت : ایول پسر واردی ، آره یه حلقه چاه عمیق دارم با همین چاه زمین رو سیراب می کنم ، کشت اینجا دیمی و چشممون به آسمون اگه نباره باید از چاه کشید وگرنه واویلاست البته آب کرایه ای هم داریم که هر هفته یه بار از رودخونه پل کردان به اینجا میرسه ، بچه ها هستن خودشون راست وریست می کنن اما اگه روزی خدای نکرده بارونی نباشه و چاه هم خشک بشه اونوقته که باید کوچ کنیم بریم شهر ، پس بیخود نیست به این ابرها نگاه می کنم میگن هروقت باد از شمال بیاد ، بارون می باره ! ببین چه بادی میاد ولی از بارون خبری نیست ، بعد یه مکث کوتاهی کرد وسرش رو انداخت پایین وگفت : خودت می دونی من از شهر فرار کردم دلیلش رو نمی گم میخوام گذشته رو فراموش کنم اما نمی تونم تو رو فراموش کنم تقریبا از دبیرستان و بعد دانشگاه با تو بودم ، یادته انتخاب رشته رو باهم کردیم و تو شرکت هم همکار بودیم ، دوست ندارم به هیچ عنوان فراموشت کنم ، شاید بگی دیوونه ام درسته من دیوونه ام وکاریش نمیشه کرد . تا این که اون اتفاق افتاد ومن از چشم تو دیدم چون مال من بود . !

دروغ چرا مونده بودم چطوری می تونم لالش کنم احساس می کنم داره میزنه به ریشه ومن از اون ریشه فراریم ناچارا گفتم " ببین مجبور نیستی در باره اون قضیه چیزی بگی ، راست بگو منو آوردی که اینارو بگی و گذشته رو ورق بزنی اگه می دونستم نمی اومدم " گفت : نه ! فقط می خواستم بگم هنوز خاطرات تلخ گذشته از یادم نرفته ، هاج واج فقط گوش می کردم ، بعد ادامه نداد به فاصله کمی از رفتن بود که جلوی ساختمون کوچکی که کنارش سالنی که حالا نقش پارکینگ رو داشت وارد شدیم و وانت رو خاموش کرد ، پیاده شدم در حالی که با یه دست جعبه شیرینی وبا دست دیگه دو تا پاکت مغز بادوم و پاستیل داخل پلاستیک رو حمل می کردم ، نگاهی به ته سالن انداختم یه دستگاه ژنراتور برق بود که تابلوش سیم های ورودی وخروجی اش از جعبه ترمینال معلوم بود ، که گفت : نگران قطع شدن برق نیستم ماشاالله ، این ژنراتور جواب میده ، کنار سالن هم یه در ورودی بود . کلید انداخت یاالله یاالله گویان وارد شدیم ، اتاق تودرتو اولین چیزی بود که دیدم وپرسیدم ؛ زمین به این بزرگی بعد همین دو اتاق تو در تو گفت :

_ نه ! اتاق دیگه هم هست که می خوابیم ، نمیشه عرصه خونه رو بزرگ کرد اینجا کاربریش مسکونی نیست ، زمین کشاورزی رو باید رعایت کرد ، تازه بابت همین چنتا اتاق کلی گرفتاری داشتیم ، درضمن ما دونفریم بچه هم که نداریم حالا بگذریم از این حرفا سردت که نیست ؟ گفتم ، نه وبلافاصله جعبه شیرینی ودو تا پاکت داخل پلاستیک رو بهش دادم تشکر کرد گفت :

_ می تونم حدس بزنم داخل این پاکت ها چیه ! یکیش مغز بادوم و اون یکی هم پاستیل ، اونم نه برای من برای خانومم گرفتی واین جعبه شیرینی هم برای من که باید نون خامه ای باشه ، درسته یا نه ؟ با لبخند فهموندم که حدسش درسته بعد تشکر کرد وگرفت وگذاشت روی میز و بعد رفت سمت بخاری هیزمی تا چنتا چوب بندازه داخلش به اتاقا تودرتو نگاه کردم اتاقای تمیز ی داشتند که اثاث هایش مرتب ومنظم چیده شده بود . در زیر پنجره اتاق ورودی کاناپه ودر دیگری مبل شیک و کمی دورتر میز صندلی چهارنفر غذا خوری که نزدیک آشپزخونه بود ، چشمم به کنار پنجره افتاد ، طبق عادت نزدیک شدم جا کتابی دستی که با تخته ساخته شده بود نگاه سطحی به عنوان کتاب‌ها کردم ، کتاب های جورواجوری دیدم از جنایی تا کتاب‌های که پر بود از اشعارعاشقانه و داستان‌های رمان و کوتاه ، گوشه ای از اتاق بیخ دیوار هم تابلوهای با رنگ آمیزه‌ای عجیب وغریب که برایم خیلی آشنا بود ، و بخاری هیزمی که خروجی لوله دودکش آن از دیوار می رفت بیرون و چنتا کنده درخت قطع قطع شده کنار بخاری هیزمی ریخته شده بود . و روی بخاری ، کتری آب که بخارش معلوم بود . بعد یهو خانومش رو صدا زد " کجایی خانوم ، بیا رفیق چندین و چند ساله ما اومده " اما او نیومد حتی صدایی هم ازش نشنیدم ، که رفیقم منو تنها گذاشت ورفت تو اتاق مجاور صدای پچ پچ اونا رو می شنیدم ولی متوجه نمی شدم چی می گفتن ، رفتم روی کاناپه زیر پنجره نشستم و نفس عمیقی کشیدم و هوایی بس غمبار را تو ریه ام فرو دادم و از پشت پنجره غرق تماشای زمینش شدم تا اینکه با یه ظرف کریستالی پر از میوه اومد و ظرف رو گذاشت روی میز کوچک کنار پیش دستی وجا کارد وچنگال مخصوص و میز عسلی رو هم گذاشت کنارش و گفت : مشغول شو الان برات یه چای باحال درست می کنم نمی دونی روی بخاری هیزمی چایی چه باحال دم میاد ، بعد دوباره رفت به اتاق مجاور و دوباره صدای پیچ پیچ اونا اومد ، و برگشت سمت بخاری و آب جوش رو ریخت تو قوری و دنبال چای خشک بود که پیدا کرد اونم چنتا قاشق ریخت و بعد گذاشت روی کتری و اومد کنارم که به فاصله ای ازش روی لبه کاناپه نشسته بودم ، وگفت : خب آقا مهندس راحت باش کلاه و شال گردن رو در بیار بیرون میری سرما می خوری که در آوردم بعد ادامه داد تعریف کن ، دقیقا الان کجا هستی ، چیکار می کنی ؟ ناراحت نشی با اینکه می دونم هنوز سن وسالی نداری خب البته اگه چهل و چند سال رو سن وسالی ندونیم ولی بدجوری موهات ریخته ! گفتم ، روزگار پیرم کرد ولی ماشاالله با اینکه هم سن و سال هستیم هنوز قبراقی ولی باور کن فشار زندگی منو خورد کرد ، می دونی که بعد از اون قضیه مدتی بستری بودم متاسفانه الکل بیچارم کرد مجبور شدم ترکش کنم که یهو آروم گفت : بیخیال رفیق یعنی الان بیارم نمی خوری؟ گفتم ، چی ؟ گفت عرق ! گفتم ، من که دارم توضیح میدم که سر همین قضیه چطور کارم به بستری کشید واز زندگی عقب افتادم تا این که از من جدا شد ، گفت : اونا رو می دونم باور کن در مورد طلاقت هیچ تقصیری نداشتم ولی بهت دروغ نمی گم به هرچی که اراده می کنم می رسم چون مثل تو بی سیاست نیستم ، هاج واج فقط صدا می شنیدم هیچی نمی فهمیدم وگاهی فقط هم دیگه رو نگاه می کردیم که یهو خانومش رو صدا زد " خانوم قوری چای دم اومد ، میشه زحمت چای با شما باشه " بازهم صدایی از خانومش بلند نشد ناچارا خودش بلند شد وشنیدم زیر لب غر غر کنان که " اگه خانوما نخوان کاری کنن کاری از دست ما مردا بر نمیاد " و رفت سمت بخاری هیزمی و دوباره سکوت در اتاق حاکم شد . برای چند لحظه حس خوبی نداشتم که اومد با سینی و دوتا استکان چای پررنگ ویه قندون کنارش ، و اونارو گذاشت کنار ظرف کریستال میوه روی میز و تند تند تعارف که میوه میل کن بعد یه پاکت سیگار از جیبش در آورد گذاشت روی میز عسلی کنار زیر سیگاری گفت : بکش ، گفتم ، نمی کشم ، گفت : سیگاری بودی ؟ گفتم ، ترک کردم ، سیگاری آتش زد بعد شعله کبریت رو با تکون دادن دستش خاموش کرد وچوب سوخته رو هم انداخت تو زیر سیگاری با رفتاری که از خانومش دیدم احساس کردم مهمون ناخونده هستم تصمیم گرفتم برگردم ، به دروغ گفتم " باید برم الان یه پیامک اومد که حال خواهرم خوب نیست و اونو بردن دکتر باید زودتر برم ببینمش ، نگرون شد پرسید : کدوم خواهرت نسرین یا نسیم ؟ که سرسری جواب دادم فکر کنم نسرین باید باشه ، بعد چای رو بزور خوردم و یه پرتقال هم خودش تند تند پوست گرفت که نصف رو خودش خورد ونصف دیگه رو داد به من ، تنها خواهشم رسوندن تا سر همون دوراهی که به اینجا منتهی می شد که رسوند ، موقع برگشت مثل رفتن نبود . ساکت بود و فقط به جاده نگاه می‌کرد ، وهوا هم داشت غروب می کرد تا اینکه رسیدیم به دوراهی ، قبل از پیاده شدن تو یه پلاستیک مشکی حاوی یه شیشه به من داد ، گفتم چیه ؟ که گفت : چیزی نیست اصل گلاب اعلاست یه جای امن بزار و پیاده شد منو بغل کرد و بوسید وخداحافظی کرد ورفت به سمت خونه اش ، و من هم سوار یه سواری شدم که تو راه بارون به شیشه جلو می کوبید ، دیگه سبزه زار برای من جالب نبود حتی دیدن گاوها و خانه های متروک کشاورزان اتوموبیل هم بی رحمانه در چاله چوله گاز سرعتش رو گرفته بود که زودتر از این بارون لعنتی نجات پیدا کنه انتظار داشتم حتی برای لحظه ای هم که شده می دیدمش کلی ازش خاطره دارم ولی نشد که نشد یهو چشمم به پیامکی افتاد" چرا اومدی ! " نشناختم شماره اش جدید بود . نوشتم ، " شما ؟ " نوشت : سمیرا ! جا خوردم ، گفتم " نمی خواستم بیام بزور آورد ، فکر می کنم می خواست از من انتقام بگیره که گرفت " که به فاصله کوتاهی دیدم جواب پیامکی برام ارسال کرد " حالا به هر دلیلی تو نباید می اومدی ! " گوشی رو خاموش کردم ، چقد زود گذشت حتما یادش رفته یه مدتی زن من بود فقط بچه دار نشدیم ، دیگه نپرسیدم تو چرا به دوست مشترکمان بله گفتی و زنش شدی ، آیا این انتقام تو از من نبود ؟ فکر می کنم ما داریم از هم انتقام می گیریم واین کار قشنگی نیست ، قبول دارم اومدنم اشتباه بود . خب آدما اشتباه می کنن ومنم اشتباه کردم ، فقط می دونم کاشکی سر این قضیه مرده بودم و راحت می شدم ، دیگه نگفتم شاید این اتفاق باور نکردنی دوباره اتفاق بیفته چون قلبا باور دارم یه روزی یه جایی یه اتفاق باور نکردنی ، اتفاق می اوفته ، اما تو نباید بخاطر الکلی بودنم منو طرد و فرم طلاق رو امضا می کردی ، اما فراموش نکن ، زمین گرده ، مگه نه ......!!!